طاها جون ماطاها جون ما، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
مـــامــــان نســترنمـــامــــان نســترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره
بـابـا شـــیـــرزادبـابـا شـــیـــرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره
پیمان عشق من وباباییپیمان عشق من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

***میوه بهشتی مامان وبابا***

هدیه بابایی(13مرداد)

س لام ش یرینی زندگیم هستی مامان وبابا امروز حالش چطوره البته که خوبه وانشاالله که همیشه خوب باشه عزیز دلم امروز که مشغول بازی کردن بودی همش نق میزدی که دلت ماشین پلیس میخواد بابایی هم که عاشق پسریه عصری که از بیرون برگشت واسه گل پسرم کادو گرفته بود نفس مامان هم با کلی ذوق کادوش رو باز کرد وحسابی خوشحال شد یه ماشین پلیس زیبا به همراه دفتر نقاشی وخط کش ژله ای (ممنون بابایی مهربون ودوست داشتنی)     حرف دل مامان وطاها به بابایی  ما دوتا عاشقتیم تو بهترینی ...
13 مرداد 1393

مسافرت 26 تیر ماه

سلام آلبالو کوچولوی من حالت چطوره عزیز دلم  گل پسر باهوش وزرنگم. امروز هم مامانی دوباره  با یه خاطره قشنگ دیگه اومده تو دنیای مجازیت 25 تیر ماه چهارشنبه مامانی نوبت دندانپزشکی داشت به خاطر همین مامان نسرین اومد وپیش شما فسقلیها موند ومنو بابایی رفتیم دکتر وای که چقدردندون درد عذاب آوره  خلاصه بگذریم وقتی از دندون پزشکی برگشتیم رفتیم برای پسملی دوتا سی دی خریدیم یه کارتون دیو ودلبر ویه بازی بره ناقلا که خیلی نفسم رو خوشحال کردبعد از اومدن من هم مامان نسرین رفت خونشون      (ممنون مامان جان) اونشب اخر شب  راهی ساری شدیم پنج صبح که رسیدیم بابایی گفت اول یه سر بریم دریاچه شورمست وقت...
1 مرداد 1393

دل نوشته هایم برای تو........

 می نویسم سرشار از عشق   برای تویی که همیشه   مخاطب دل نوشته های منی   برای تو که بخوانی و بدانی   دوست داشتنت در من   بی انتهاست .... .عشقم عمرم قلبم روحم پسرم ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﯾﺎﻓﺘﯽ، ﺍﮔﺮ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮐﺜﯿﻒ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﯾﺎ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﭙﻮﺷﻢ،ﺍﮔﺮ ﺻﺤﺒﺖ ﻫﺎﯾﻢ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺳﺖ،ﺻﺒﻮﺭ ﺑﺎﺵ ﻭ ﺩﺭﮐﻢ ﮐﻦ . ﯾﺎﺩﺕ ﺑﯿﺎﻭﺭ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻮﺩﯼ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﺷﺪﻢ ﺭﻭﺯﯼ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﺖ را ﻋﻮﺽ ﮐﻨﻢ . ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮔﺮﻣﯿﺖ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﻭ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﻢ … ...
27 تير 1393

خداحافظی با اولین مروارید

سلام وروجک کوچولوی من امروز اومدم تا یه خاطره زیبای دیگه رو برات ثبت کنم عزیزم 23 تیر دقیقا یک روز بعد از تولد 5 سالگیت بود که کنارم دراز کشیده بودی وتلوبزیون تماشا میکردی که یکدفعه بهم گفتی مامان احساس میکنم دندونم لق شده منم گفتم نه مامان حالا خیلی زوده چون تا اونجایی که خودم یادم بود اولین دندونم وقتی رفتم مدرسه افتاد ولی بعد دوباره بهم گفتی مامان ببین وقتی نگاه کردم دیدم بله پسری داره بزرگ میشه و یکی از مرواریدهای زیباش لق شده وقراره باطاهاجون خداحافظی کنه وفرشته مهربون یه دندون خوشگل دیگه براش بیاره   ازسر ذوق کلی بغلت کردم وصورت زیبات رو غرق بوسه کردم بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ...
24 تير 1393

تولد گل پسرم

سلام عشقم  ღღღღღ جونم ღ ღ ღ ღ زندگیم ღ ღ ღ دنیای من ღღ پسمل 5 ساله من ღ امروز روز تولدت بود انشاالله 120 ساله بشی مامانی. امشب بابایی برای شما وداداش اهورا یه کیک خوشگل زنبوری خرید با کلی بادکنک وفشفشه وشمع وکادو. چون داداشیت هم تو ماه تیر به دنیا اومده ما همیشه تولد جفتتون رو با هم میگیریم البته به احترام پسر ارشدم روز تولد آقا طاها رو جشن میگیریم یعنی اهورا باید 12 روز صبر کنه تا براش جشن بگیریم. خلاصه که امشب کلی بهتون خوش گذشت ما قرار بود تولدتون رو بریم خونه مامان مریم واونجا جشن بگیریم اما چون رفتنمون مصادف میشد با شبهای قدر تصمیم گرفتیم یه جشن 4نفره کوچولو بگیر...
22 تير 1393

تولدت مبارک پسرم

بازم شادی و بوسه، گلای سرخ و میخک... میگــن کهنــه نمی شــه "تولدت مبارک"...   تو این روز طلایی، تو اومدی به دنیا... وجـود پاکت اومد تو جمع خلوت ما... تو تقویما نوشتیم تو این ماه و تو ایـن روز... از آسمـــون فرستـــاد خــدا یــه مـاه زیبا...   یه کیک خیلی خوش طعم، با چند تا شمع روشن... یکـــــــــــی به نیــــت تـــو یکــــی از طـــرف مــن...   الهی که هزارسال همین جشنو بگیریم... به خاطـــر وجـــودت بــــه افتخـــار بودن...   تو این روز پر از عشق، تو با خنده شکفتی...
21 تير 1393

هدایای گل پسری

سلام فرشته مهربونم قربون چشمای خوشگلت برم عزیز دلم امروز اومدم تا چند تا از هدایای خوشگلت روبرات بذارم تا ببینی که چقدر برای ما عزیز هستی وهمه دوستت دارن اول از همه از خودم که عاشقتم شروع میکنم این کتاب کدوی قلقله زن و این لاکپشتهای نینجا رو روزی که بردمت دکتر برات خریدم که البته قابل شما رو نداره   حالا چرا بردمت دکتر دلیلش این بود که کف پای دوتا فسقلیهای ما متاسفانه صافه وتا حدودی موقع شیطنت کردن وبپر بپر کردن اذیت میشن وپا درد میگیرن آقای دکتر گفت مشکل خاصی نیست فقط اینکه از سربازی معاف میشید واین مسئله ارثیه وشما به مادربزرگ پدرتون(مامان گل اندام) رفتید چون ایشون هم کف پاشون صاف بود البته خدا بیامرزدشو...
16 تير 1393

مسافرت 31 خرداد

سلام عزیز دلم قلب وروح من حالت چطوره پسرک دوست داشتنی من امیدوارم که همیشه شاد وپرانرژی باشی قند عسلم بازم اومدم بایه عالمه خاطره            جوجو کوچولوی من شنبه 31 خردادساعت 3 صبح بود که رسیدیم ساری .بعد از کمی استراحت بعداظهر به همراه شما فسقلیهام با بابایی یه سر رفتیم بابلسر دور زدیم ولی زودی برگشتیم خونه مامانی آخه اخر شب بازی ایران_آرژانتین بود قرار بودخاله مهری هم شب بیاد خونه مامانی وفوتبال رو دور هم ببینیم همینجور هم شد اما متاسفانه ایران در دقیقه نود گل خورد وحسابی حالمون رو گرفت اما ما بعد از خوردن شام به اتفاق خاله ومامانی وعمه رفتیم خیابون قارن همه ریخته بودن ت...
4 تير 1393

مسافرت15خرداد وبندرترکمن

سلام گل پسر نازنینم مامانی دوباره اومدم تا در این سرزمین مجازی یه یادگاری دیگه رو به ثبت برسونم جونم برات بگه که قرار بود چهارشنبه 14 خرداد اخر شب راهی ساری بشیم 1شب حرکت کردیم تا این چند روز تعطیلی رو خوش بگذرونیم پنجشنبه ساعت 9صبح رسیدیم ساری حدودا 5ساعت تاخیر داشتیم آخه ترافیک خیلی سنگین بود خوشبختانه شما زیاد اذیت نکردید وبیشتر راه رو لالا کردید اما بابایی خیلی خسته شده بود وقتی رسیدیم همگی یه چند ساعتی خوابیدیم. بعدازظهر که از خواب بیدار شدیم من وشما به همراه بابایی رفتیم شیرگاه سد سنبل رود پسری کلی بازی کرد وخوش گذروند عشقم داره ماهیگیری میکنه   نفسم ترسیده اسبه بهش لگد بزنه (قربون اون ترس تو چشمات بر...
20 خرداد 1393