طاها جون ماطاها جون ما، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
مـــامــــان نســترنمـــامــــان نســترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره
بـابـا شـــیـــرزادبـابـا شـــیـــرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره
پیمان عشق من وباباییپیمان عشق من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه سن داره

***میوه بهشتی مامان وبابا***

تولد بابا جون

    ٤اسفندماه یه روز قشنگ (سالروز تولد بهترین همسر و بابای دنیا ) امروز اومدم تا واسه گل پسرم از تولد بابایش  بگم مامانی ٤اسفند ماه روز پنجشنبه تولد بابای مهربونت بود اما از اونجایی که ما شمال تشریف داشتیم نتونستم همون روز این روز قشنگ رو ثبت کنم ٣اسفند  قرار بود آخر شب من وشما وبابایی بریم خونه مامانی اما اونشب بابایی خوبت با ١ساعت تاخیر اومد خونه اونم چی باکلی خرید واسه من وشما کار دنیا رو ببین برعکس شده عوض اینکه من وشما برای بابایی هدیه بخریم بابایی ما رو شرمنده کرد وکلی واسمون خرید کرده بود یه بلوز شلوار زیبا واسه پسری ویه جفت کفش وشلوار ویه پیراهن خوشگل واسه مامانی خلاصه کلی شرمنده&n...
15 اسفند 1390

طاها و پنگول

سلام عزیز دلم ببخشید که این چند وقته نتونستم بیام وبلاگت رو به روز کنم آخه از طرفی شما نازنینم خیلی شیرینتر از قبل شدی و همش دوست داری باهات بازی کنم وقتی هم میام پای اینترنت میگی ای بابا خسته شدم بعد هم همش از سرو کولم بالا میری دلیل دیگش هم خرابی وسرعت کم اینترنت که این چند وقته همش دو دقیقه دو دقیقه میپرید وحسابی کلافم کرده بود یه دلیل دیگه که بین خودمون بمونه تنبل شدن مامانیه این خستگی وتنبلی دست از سرم بر نمی داره امروز هم به زور کمی خونه تکونی کردم بعد هم شما لا لا کردی ومن تصمیم گرفتم بیام چند تا پست جدید واست بذارم عزیز دلم نفس مامان خلاصه دیگه به مهربونی خودت مامانی رو ببخش گلم اول از همه میخوام عکس هدیه قشنگ باباییت رو واست ب...
14 اسفند 1390

هدیه ی باباییم

چند روز پیش وقتی باباییم شب اومدخونه واسم ۲تا هدیه خوشگل ومورد علاقمو خریده بود آخه من عاشق تفنگ بازیم دست شما درد نکنه بابا جون مهربونم  خیلی دوستت دارم                 بووووووووووووووووووووووووووس ...
6 بهمن 1390

آخ جون عمه ومامانیم دارن میان،............

  سلام خوشگل مامان امروز هم اومدم تا دوباره خاطرات قشنگت رو ثبت کنم خودم میدونم که دیر به دیر میام آخه این روزها خیلی تنبل شدم و البته شما هم با مزه تر وخوردنی تر ویه کوچولو هم شیطونت تر شدی نفسم شنبه اول بهمن ١٣٩٠مامان مریم به همراه عمه گیتی اومدن خونمون درست یه روز بعد از اینکه بابا از شمال برگشت آخه خیلی دلشون واسه گل پسری تنگ شده بود شب ساعت ٨ رسیدن خونمون شما هم کلی از دیدنشون ذوق کردی وکلی عمه جون رو بوسیدی عمه هم واست دوتا هدیه خوشگل آورده بود که عکسش رو میذارم اینجا تا وقتی بزرگ شدی یادت بمونه اون شب هم پیش عمه ومامانی مریم خوابت برد فردا هم عمه ومامانی میخواستن برن خونه عمه بابایی ولی قرار شد فرداش دوباره بیان خونه ما ...
5 بهمن 1390

پسر شجاع

چند روز پیش یه سوسک داشت تو اتاق راه میرفت اومدی بهم گفتی مامان پیف پاف بده سوسک بکشم منم از اونجایی که پیف پاف خطرناکه حواست رو پرت کردم وبهت دمپایی دادم تا بری سر وقت آقا سوسکه ورفتم دنبال  کارهام ولی وقتی برگشتم با این صحنه مواجه شدم           اینجا هم عکست رو آوردم جلو تا آقا سوسکه کاملا تو دست شما نمایان بشه ...
29 دی 1390

اثار پیکاسوی دهه ۸۰

اینم عکس نقاشی های پیکاسوی مامان                                 البته شما نقاشی زیاد میکشی اما مامان از این دوتا خوشش اومد و واست نگهشون داشته کاش از دستهای رنگیت هم عکس میگرفتم ولی عیب نداره باشه دفعه بعد ...
29 دی 1390

دلتنگی مامان

سلام عزیز دلم چطوری قند عسلم امشب بی خوابی زده به سرم آخه امشب جای بابایی خیلی خالیه ٢ساعت پیش بابایی رفت شمال واسه یه ماموریت کاری البته خونه مامان مریم هم میره یه سر میزنه تا لحظه آخر هم قرار نبود بره            (مامانی بین خودمون بمونه خیلی خوشحال بودم که نمی ره آخه اصلا طاقت دوری شو ندارم)  اما دقیقه نود قرار شد که بره موقع رفتنش نزدیک بود گریه ام بگیره اما خیلی خودم رو کنترل کردم که مبادا بابایی ناراحت بشه  امیدوارم خدا پشت وپناهش باشه و کارش هم با موفقیت انجام بشه من وشما هم تنها شدیم تا جمعه غروب هم تنها هستیم الان که دارم مینویسم شما فرشته نازنینم لا لا کردی وخونمون خیلی سوت وکورشده( هههههه ببین بابایی منو دست چه کسی س...
29 دی 1390

یه خبر جالب

  سلام مامانی امروز اومدم یه خبر خوشحال کننده بهت بدم       امروز صبح ساعت٤ از خواب بیدار شدم تا جاتو عوض کنم کلی دلهره داشتم آخه دیشب بابایی واسم بی بی چک خریده بود وقرار شد من صبح تست بدم وقتی انجام دادم باید چند دقیقه صبر میکردم تا نتیجه معلوم بشه واسه همین چشمام رو بستم جرات نمیکردم نگاه کنم با کلی استرس چشمام رو باز کردم بله  قرار بودخدا یه فرشته کوچولوی دیگه هم بهم بده                   بی بی چک رو آوردم گذاشتم رو میز چند بار دیگه هم رفتم نگاهش کردم از ساعت ٤ که بیدار شدم تا ساعت٧ صبح بیدار بو...
19 دی 1390

آقاطاها ودوستش سما’ خانمی

  جمعه هفته پیش(نهم دی ماه )دوست بابا جون عمو میثم به همراه خانوادشون اومدن خونمون اولش شما خیلی خجالت کشیدی طوری که از خجالت چشمها توبسته بودی سما کوچولو دخمل گلشون هم همش دستات رومی گرفت ومیگفت دستت رو بردار بیا بازی کن بالاخره  بعد از کلی کلنجارخجالتت ریخت وبه قول معروف یخت آب شد وکلی با هم بازی کردید دوچرخه سواری ،تاب بازی وکلی هم آتیش سوزوندید حتی لباست رو هم پاره کردی وقتی هم بهت گفتم لباست چرا پاره شد گفتی شوفاژ پاره کرد.سراغ لوازم آرایش مامانی هم رفتید سما خانمی تمام دستهاش رو با خط چشم سیاه کرده بود شما هم دستهات رو با سایه نقاشی کرده بودی وسایه مامان رو هم شکسته بودی البته فدای سرت عزیزدلم فقط واست مینویسم که ب...
13 دی 1390