طاها جون ماطاها جون ما، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
مـــامــــان نســترنمـــامــــان نســترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره
بـابـا شـــیـــرزادبـابـا شـــیـــرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره
پیمان عشق من وباباییپیمان عشق من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

***میوه بهشتی مامان وبابا***

مسافرت 2 آبان(عاشورا وتاسوعا)

1393/8/19 18:19
نویسنده : مامان طاها
1,168 بازدید
اشتراک گذاری

ني ني شكلك

سلام ستاره قشنگ ونورانی آسمون زندگیم حالت چطوره عروسک دوست داشتنیم بازم اومدم با یه عالمه حرفهای گفتنی میخوام برات از خوشگذرونیهامون بگم

Love Divider Graphic for Facebookدردونه جونم ما جمعه2 آبان آخر شب راهی ساری شدیم برای شام فیروزکوه ایستادیم ورفتیم اکبر جوجه گلوگاه شام خوردیم

بعد از شام شما فسقلیها لالا کردید شنبه رو هم خونه بودیم بابایی وعمو رفتن ماهیگیری اخر شب هم ما به اتفاق مامانی وبابا ممی رفتیم پهنه کلا از اونجا برات این تفنگ واین بره ها رو خریدم

بعد هم رفتیم زیارت وتو حیاط ازت عکس گرفتم

نفس منـــــــــــــــــــی عروسکم

وقتی برگشتیم خونه دلت نمی خواست بخوابی کلی غر غر کردی که دلم میخواد بازی کنم منم برق اتاق رو روشن کردم شما وداداشیت مشغول شیطنت شدید وکلی سر وصدا کردید بعد هم به زور خوابوندمتون دم دمای صبح بابایی وعمو برگشتن چون هوا بارندگی بود نتونسته بودن ماهی بگیرن یکشنبه هم تا ظهر خونه بودیم بعداظهر همراه مامانی رفتیم پارک شهرداری وپسملی خوراکی دلخواهش رو که همون کورن داگه رو سفارش داد ونوش جان کرد بعد هم رفتیم کمی تاپ بازی وسرسره سواری کردی بعد از اونجا ماشین گرفتیم ورفتیم آرایشگاه خاله مهری اونجا هم دست از شیطنت بر نداشتی اما چون خاله جون خیلی دوستت داره هیچی بهت نمیگفت واجازه میداد که پسری به هر چیزی که دلش میخواد دست بزنه بعد از اینکه کارمون تو آرایشگاه تمام شد خاله جون ما رو رسوند خونه دوشنبه رو هم خونه بودیم بابایی دوباره با دوستاش رفت ماهیگیری و ساعت 5 صبح سه شنبه برگشت اینم ماهی هایی که بابایی صید کرده بود

هورررررررررررراااااااااااااااااااا

مرســـــــــــی بابایــــــــــــی ماهیگــــــــــــــــــیر

بابایی از بس خسته بود تا ساعت 5 عصر خوابیدمامان مریم هم برای ناهار برامون یه پلو ماهی خوشمزه درست کردن که خیلی عالی شده بود ممنون مامانی بعد از اینکه بابایی از خواب بیدار شد راهی تهران شدیم ولی طاطایی تصمیم گرفت که خونه مامانی پیش مامانی وبابا ممی بمونه ولی هیچ وقت سابقه نداشت که پسملی بدون من شمال بمونه برای همین خیلی تعجب کردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ وتا لحظه آخر همش بهت میگفتم مامانی مطمئنی که میخوای بمونی ودلت نمیخواد که با ما بیای تو هم میگفتی نه میخوام بمونم تصمیم خودم رو گرفتم شما برید تهران دوباره زودی برگردید قربون اون زبون شیرینت برم خلاصه تا لحظه رفتن کلی بهت سفارش کردم که اذیت نکنی وپسر آقایی باشی تو هم گفتی که من اذیت نمیکنم ولی تو هم زود برگرد خلاصه کلی ماچ مالیت کردم وراهی تهران شدم.وقتی داشتم میرفتم شما یه کم سرما خورده بودی مامانی گفت که برات دارو می گیره

Love Divider Graphic for Facebook

قرار شد مادو روز بریم تهران تا بابایی به کارهاش برسه وپنجشنبه آخر شب دوباره برگردیم ساری.شب که رسیدیم خونه به مامانی زنگ زدم وگفت فعلا که خوبه هر چی میگم میگه چشم وبه حرفهام گوش میده فدات بشم مامانی. چهارشنبه ظهرهم به مامان مریم زنگ زدم مامانی گفت که حسابی داری آتیش میسوزونی قربونت برم عمه گلی (عمه بابایی)هم از اصفهان اومده بودن ساری وچند روزی رو مهمون مامانی بودن. شب هم قرار بود عمو سالار اینا بیان خونه مامانی خلاصه حسابی سرت گرم بود فقط شب که میشد کمی دلت میگرفت که اون موقع هم مامان مریم باهات حرف میزد ونمیذاشت دلتنگی کنی

nice kawaii

 پنجشنبه ظهر هم به اتفاق عمه گلی ومامانی وعمه گیتی رفتید خونه عمه گلبهار جلسه قرعه کشی ماهیانه داشتن وحسابی بهت خوش گذشته بود البته شیطون کوچولو هم همراهت اومد وحسابی آتیش سوزوند جوجوی بازیگوش من.

تدي خرسه و ني ني شكلك

ما هم پنجشنبه 9 آبان آخر شب راهی ساری شدیم جمعه رو هم خونه بودیم شنبه شب هم بابایی با دوستاش رفت ماهیگیری ما هم به اتفاق مامان مریم وعمه گلی وعمه جون وبابا ممی رفتیم روستای دوست بابا ممی (کولا) برای عزاداری امام حسین شما هم همش پیش بابا ممی بودی بعد از خوردن شام وعزاداری برگشتیم خونه.یکشنبه صبح هم دوباره همگی با هم رفتیم روستا سی پی تو زیر آب خونه دوست مامان مریم برای ناهار اونجا دعوت بودیم وقتی رسیدیم شما وبابا ممی برای دیدن تعزیه رفتید بابا ممی گفت تا آخر تعزیه رو نگاه کردی ووقتی دیدی حضرت علی اکبر رو به شهادت رسوندن گریه ات گرفت قربون اون دلت برم پسرک دلسوز ومهربون من.

Love Divider Graphic for Facebook

بعد از خوردن ناهار راهی ساری شدیم تو مسیر وقتی رسیدیم قائمشهر تصمیم گرفتیم بریم خونه عمه گلبهار برای عرض تسلیت آخه همون شنبه شوهر خواهر عمو مسعود فوت کرده بودند(روحشون شاد)niniweblog.comniniweblog.com

عمه شهناز اینا هم خونه عمه گلبهار بودن خلاصه یه نیم ساعتی اونجا بودیم وبعد راهی ساری شدیم عمه گلی هم خونه عمه گلبهار موند. وقتی رسیدیم خونه عمه گلچهره اینا هم از مشهد اومده بودن خونه بابا ممی بابا هم از ماهیگیری برگشته بود خلاصه همه خوابیده بودن کم کم ویکی یکی بیدار شدن وسلام واحوالپرسی کردیم بابایی هم ماهی گرفته بود اینم از صید باباجون

دوشنبه هم برای ناهار با عمه گلچهره رفتیم روستای بادله آخه توی مازندران رسم اینه که ظهر عاشورا وتاسوعا همه خونه ها نذری میدن و هر کجا که دلت بخواد میتونی بری. خونه ای که ما رفتیم خیلی بزرگ بود شما هم با بچه ها کلی بازی کردی بعد از صرف ناهار برگشتیم خونه مامانی همه خونه مامانی جمع بودن

(عمه گلچهره اینا. خاله مهری وعموسالار اینا )همه دور هم بودیم وگل گفتیم وگل شنفتیم niniweblog.comشما و مریم ونگار واهورا هم کلی آتیش سوزوندید niniweblog.com

سه شنبه صبح هم به اتفاق عمه گلچهره رفتیم روستای سمسکنده اونجا هم با بچه ها بازی کردی وبعد از خوردن ناهار برگشتیم خونه. بابایی هم آخر شب دوباره رفت ماهیگیری چهارشنبه ظهر هم عمه گلی وزندایی حلیمه اومدن خونه مامانی مامان مریم هم برای ناهار ماهی که بابایی گرفته بود رو به همراه شامی درست کرده بود خیلی عالی شده بود ممنون مامانی بابا هم ظهر از ماهیگیری برگشت واین ماهیهای خوشگل رو صید کرده بود

بعد از ناهار هم بابا ممی وعمه رفتن عمه گلی رو رسوندن ترمینال تا راهی اصفهان بشن .بعداظهر هم قرار شد ما خانوما بریم آرایشگاه خاله مهری برای همین هم سر شما رو گول مالیدم و جیم شدم وقتی برگشتم شما فکر میکردی همه این مدت رو من تو اتاق خواب بودم برای همین هم باز بهونه گرفتی که چرا منو نبردی منم برای اینکه ساکتت کنم گفتم فردا میبرمت ساعت 9 شب هم من وشما وعمه گلچهره ونیایش با بابایی رفتیم خونه عمو سالار خاله زینب هم یه آش خوشمزه درست کرده بود که دور همی خوردیم (ممنون خاله جونی)بعد از خوردن آش طاطایی گوش درد بدی گرفت خاله زینب برات سیر گرم کرد گذاشت تو گوشت اما درد گوش شما خیلی فجیح بود وساکت نشد هنوز سرما خوردگی تو تنت بود بعد از خداحافظی با عمواینا رفتیم داروخانه وبرات قطره گوش وآنتی بیوتیک گرفتیم  اما اونشب شما خیلی درد کشیدی به طوری که هر نیم ساعت به نیم ساعت بیدار میشدی وگریه میکردی تا اینکه عمو سعید بهت یه داروی مسکن قوی(.....)داد وبعد از اون آروم شدی وراحت لالا کردی اونشب منم بد جوری سرماخوردم عمه گیتی هم مریض شد خلاصه همگی یه جورایی مریض بودیم

پنجشنبه ظهر مامان مریم وخاله مهری رفتن مراسم ختم شوهر خواهر عمو مسعود بعد از اینکه بابا وعمو سعید بساط کباب رو آماده کردن ودور همی ناهارخوردیم بعد از ناهار هم عمه اینا راهی مشهد شدن خاله مهری هم اونا رو تا راه آهن رسوند ماهم قرار بود شب برگردیم تهران وقتی بهت گفتم شما گفتی که من نمیام میخوام اینجا پیش بابا ممی بمونم گفتم نه باید بریم اسباب بازیها وعروسکهات منتظرتن گفتی نمیخوام میخوام بمونم مامان مریم بهت گفت اصلا حرفشو نزن بازم میخوای بمونی شیطونی کنی این 12 روز حسابی شیطنت کردی دیگه کوپنت سوخته آقا طاهای شیطون برو هر وقت مدرسه رفتی و آقاتر شدی بیا پیش من بمون (الاهی قربونت برم پسرک زیبای من) خلاصه از تو اصرار واز ما انکارساعت 9:30شب به سمت تهران حرکت کردیم اینم از پایان خوش سفر ما

در آخر هم ممنون از بابایی مهربون

این عکس زیبا هم تقدیم به بهترین همسر وبابای دنیا

پسندها (2)

نظرات (1)

زیــنب (مامان)
27 آبان 93 18:44
سلام امیدوارم سفر همیشه بهتون خوش بگذره برای بزرگ مرد کوچیکت