عروسی خاله زهرا
سلام امروز اومدم تا خودم یه پست بذارم اخه این مامانی ما دیگه وقت آزاد پیدا نمیکنه تا یه سری به نت بزنه امروز میخوام از روزی که رفتم عروسی دختر دایی مامانیم بگم همون خاله زهرا خیلی بهم خوش گذشت١٢ تیرماه بود صبح اونروز مامان نسرین اومد خونمون بعد از ناهار آژانس گرفتیم رفتیم خونه مامانیم بعد که مامانی حاضر شد با بابا سیاووش ودایی ومادربزرگ مامانم رفتیم عروسی وای من تا حالا عروسی نرفته بودم یعنی تا حالا پیش نیومده بود خیلی خوشم اومد دختر خاله های مامانیم هم کلی تحویلم گرفتن منم کلی ورجه وورجه کردم هی از این سر سالن میرفتم اون سر سالن کلی هم حال میکردم یه دفعه هم گم شدم ٢ تا میز عقب تر از میز مامانیم ایستاده بودم و گریه میکردم خواهر عروس یعنی همون دختر دایی مامانیم منو آورد وتحویل مامانیم داد کلی هم اشک ریختم مامانی هم کلی قربون صدقه ام میرفت به خودش می بالید که پسر خوشگلی مثل من داره با دختر خاله های مامان کلی عکس گرفتم یعنی هر کجا اونا میرفتن منم دنبالشون میرفتم اصلا یه جا بند نمیشدم ولی عکسهام زیاد جالب نشد چون تو همه عکسها یا داشتم میخوردم( که به قول مامانم نوش جونم بشه )یا ادا و شکلک در می آوردم خلاصه کلی بهم خوش گذشت دوتا از عکسهامو میذارم که یادگاری بمونه ومامانیم کلی ذوق کنه
فعلا باید برم دوستای خوبم چون مامانی داره یه جورایی نگاهم میکنه فکر کنم فهمیده من شیطونی کردم و اومدم نت
بای بای بازم میام