29 آذر تولد مامان
سلام سلطان قلب من حالت چطوره روح وروانم عزیزم امروز اومدم تا خاطره شب تولدم رو برای شما گل پسرم بنویسم
عروسک جون از صبح که بیدار شدی همش میگفتی مامانی تولدت مبارک وهمش ماچم میکردی بهم گفتی من برات کادو چی بخرم منم گفتم هیچی فقط ماچ بده تو هم تند تند ماچم میکردی قربون اون بوسه های شیرینت برم ظهر من شما وداداشیت رو حمام کردم شب هم قرار بود بابایی برای شام مرغ بخره وخودش برامون کباب کنه آخه کباب های بابایی خیلی عالی میشه ومامانی عاشقشه
وقتی بابایی اومد برام کیک وگل خریده بود
(مرسی عشقم قرارشد یه تولد کوچولوی خانوادگی بگیریم )
بابایی شمعها رو گذاشت رو کیک من هم با آرزوی سلامتی وخوشبختی شمعها رو فوت کردم بعد از من هم شما فسقلیها شمعها رو فوت کردید و بابایی ازمون عکس گرفت بعد هم کیک رو بریدم وقرار شد بعد از شام با چای کیک بخوریم خیلی شب قشنگی بود ممنون عزیزای دلم
شیرزادم عشقم آغـــــوشـــ تــــــــــو امــــــــن تــــریــــــــــن جــــــایــــــ دنــــیــــاســــــــتـــــــ
خیلی دوستت دارمــــــــــــ
ممنونم عزيزم
به خاطر زحماتت و توجهت
به خاطر مهر و محبتت و تبريكت
و به خاطر عشقت
بازم مثل هميشه اولين كسي بودي كه تولدمو تبريك گفتي
ممنونتم مرد من.
اینم عکس فرشته های زمینی مامان