طاها جون ماطاها جون ما، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره
مـــامــــان نســترنمـــامــــان نســترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
بـابـا شـــیـــرزادبـابـا شـــیـــرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره
پیمان عشق من وباباییپیمان عشق من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

***میوه بهشتی مامان وبابا***

عیدت مبارک بهترینم

1391/2/2 18:31
نویسنده : مامان طاها
892 بازدید
اشتراک گذاری

با سلام و تبریک بهاروسال نو(البته با  یه کم تاخیر)

پسر گلم، طاهای پاکم،مرد کوچولوی دوست داشتنی من سومین بهار عمرت مبارک نفس مامانی امیدوارم سالی سرشار از سلامتی و شادی در انتظارت باشه.امسال اولین سالیه که عید برای عزیز دلم مفهوم پیدا کرده بود تازه متوجه تغییر و تحولات اطرافش شده بود تازه مفهوم سفره هفت سین و به قول خودش ماهی خانم و تخم مرغ  رنگی رودرک کرده بود و چقدر براش جذاب و زیبا بود و با چه ذوقی به من می گفت مامان می خوام تخم مرغ رنگ کنم ابرنگ هام رو بیار تا واست رنگشون کنم وچقدر آقا تر ودوست داشتنی تر شده  خلاصه مامانی یه روز میام ویه پست در مورد شیرین زبونی هات میذارم اما امروز میخوام از روزهای خوشی که گذشت برایت بگویم

 ماپارسال 29 اسفند 1390اخر شب راهی ساری شدیم تا سال نو رو کنار مامان اینای بابایی باشیم اما بهشون خبر ندادیم که داریم میایم که براشون سوپرایز بشه همین طور هم شد ساعت 6صبح رسیدیم ساری مامانی اینا کلی خوشحال شدن من وعمه گیتی تا سال تحویل بیدار بودیم اما بابا جون وشما پسر کوچولوم از فرط خستگی خواب بودین اما اینم بگم (که شما تو ماشین هم همش لالا کرده بودی) بعد از روبوسی سال نو وتبریک  بابا محمود بهمون عیدی داد من هم که خیلی خسته بودم نفهمیدم کی پای تلویزیون خوابم برد وقتی بیدار شدم مامان مریم هم بهم عیدی داد بعد بابایی بیدار شد ومن روی ماهش رو بوسیدم وعید رو بهش تبریک گفتم بعد از خوردن صبحانه ساعت حدود 12 بود که عمو وزن عمو به همراه دخمل کوچولوشون واسه عید دیدنی اومدن خونه مامانی اینا ناهار رو باهم خوردیم  وشما دوتا وروجک کلی با هم بازی کردید خلاصه جونم واست بگه این چند روزی رو که ساری بودیم کلی خوش گذشت 3عید هم رفتیم پارک شهید زارع کلی واسه خودتniniweblog.comniniweblog.com بازی کرد اسب و هاپو هم دیدی وکلی ذوق کردی از محیط جنگل هم خیلی خوشت اومد بعدش هم رفتیم پهنه کلا از اونجا واست یه شمشیر خریدم کنار ضریح هم بردمت وتو دعا کردی قربون اون قلب پاکت برم کلی هم عکس ازت گرفتم که واست می ذارم خلاصه این چند روز کلی از فامیلهای بابایی رو دیدیم عید دیدنی هم رفتیم  با ماشین خاله مهری رفتیم خونه خاله ودایی مامان مریم جلسه هفتگی هم رفتیم که کلی واسه خودت آتیش سوزوندی  شام رو هم مهمون خاله مهری بودیم البته بابایی نبود چون قرار بود با عمو ودوستاش برن ماهیگیری آخه بابایی خیلی دلش هوای دریا وماهیگیری کرده بود اون موقع ها که شمال زندگی میکردیم گه گاهی اخر شبها بعد از کارش واسه تفریح با دوستاش میرفت ماهیگیری دلش هوای اون موقع ها رو کرده بود اون شب خاله مهری شام پیتزا گرفت وما ترجیح دادیم تو ماشین بخوریم کلی هم واسه خودمون گشتیم از بعدازظهر با خاله بودیم اول هم رفتیم سر مزار بابا ومامان مامان مریم یا بهتر بگم پدر جد خودت شما با مامانی رفتی سر مزار شهدا و مامانی گفت بدون اینکه بهت بگه وایسادی ودستت رو بردی بالا و برای بابایت دعا کردی  خلاصه آخر شب هم که اومدیم خونه خواب بودی تا بابا ممی گذاشتت تو رختخواب بیدار شدی وزدی زیر گریه فکر کنم چشم خورده بودی خلاصه اونشب خیلی گریه کردی آخر شب هم کنار بابا ممی باقصه های شیرینش خوابت برد بابایی هم دم دمای صبح برگشت جمعه شب هم مامانی کلی مهمون واسه شام دعوت کرده بودن و بعد از شام هم از همه خداحافظی کردیم وراهی تهران شدیم  این چند روز هم کلی عیدی جمع کردی نیشخندخلاصه که خیلی سفر خوبی بود واین چندروزی رو هم که به تعطیلات مونده بود به دیدن مامان نسرین وخاله وعمه ودایی مامانی رفتیم  وکلی بهت خوش گذشت بازم کلی عیدی جمع کردینیشخندیه روز هم رفتیم پارک شهر که عکسهاش رو واست میذارم سیزده بدر هم چون تهران خیلی شلوغ بود فقط بعدازظهر با موتور رفتیم یه گشتی تو خیابونها زدیم وبرگشتیم از 14 فروردین هم بابایی رفت سرکار ومن موندم با شما  دست بابایی گلت وهمسر عزیزم هم درد نکنهماچقلب ماچکه اینقدر به فکر ماست وبا بردن ما به این سفر کلی انرژی بهمون داد وهیچ چیز قشنگتر از این نبود که این سیزده روز رو کنار هم بودیم11.gif

     

نایت اسکین

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)