طاها جون ماطاها جون ما، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه سن داره
مـــامــــان نســترنمـــامــــان نســترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره
بـابـا شـــیـــرزادبـابـا شـــیـــرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره
پیمان عشق من وباباییپیمان عشق من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

***میوه بهشتی مامان وبابا***

مهمونی اومدن خاله آذر

1392/3/7 17:51
نویسنده : مامان طاها
370 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دردونه مامان امروز میخوام واست از روزی بگم که خاله بابایی به همراه دختراشون ازآلمان اومده بودن البته خیلی کلی ومختصر ١٧اردیبهشت  روز سه شنبه بود.

 اونروز صبح زود از خواب بیدار شدیم کلی استرس داشتم که همه کارها به خوبی پیش بره مامان نسرین هم ساعت ١٠ بود که اومد پیشم تا بهم کمک کنه ساعت ١٠ونیم به همراه بابایی رفتم ارایشگاه مامانی هم پیش شما موند ساعت ١١ برگشتم خونه و برای شام خورشت کرفس بار گذاشتم بابایی هم کالباس ونون ونوشابه خرید  سالاد وکرم کارامل هم درست کردم  همونی که تو خیلی عاشقشی  قربونت برم

ساعت حدود ٣ بود که دیگه مامانی رفت خونشون وای خدا خیرش بده اگر نبود من دست تنها با این فسقلی ها به هیچ کاریم نمیرسیدم البته روز قبلش نظافت خونه رو تکمیل کرده بودم.ولی امان از دست شما فسقلی عزیزم که هیچ وقت مامان رو بیکار نمیذاری اون روز همش اسباب بازیهاتو پخش وپلا میکردی ومن باید جمع وجور میکردم یه بار حسابی از دستت عصبی شدم ومیخواستم بذارمت تو حمام و در رو به روت ببندم آخه حسابی کلافه ام کرده بودی اما دلم واست سوخت خلاصه ببخشید

ساعت ٤ خاله ومامان مریم و٢تا دختراشون رسیدن . شما اولش یه کم خجالت کشیدی اما کمکم یخت آب شد ملوسکم شما به انیا که فارسی بلد نبود گفتی هلو هاریو اونم همش بهت میگفت مرسی طفلی فقط چند تا کلمه فارسی یاد گرفته بود اخه بزرگ شده آلمانه . خاله اذر هم گفت که هیکلت خیلی خوب شده دیگه اون پسمل تپلی چاق وچله نیستی وکلی ازت تعریف کرد عروسک قد بلندم

خلاصه بعد از احوالپرسی  رفتن بازار تهران تا خرید کنن ساعت ٧ برگشتن ساعت ٨ هم زندایی حلیمه و سیامک وفرانک اومدن کلی خوش وبش کردیم با سیامک بازی کامپیوتری کردی واز سر وکول همه بالا رفتی همش به آنییا میگفتی آخه تو چرا فارسی بلد نیستی برو از ثریا یاد بگیر ببین چه قشنگ با من حرف میزنه آنیا هم فقط میگفت فارسی نو فارسی نو 

 ساعت ٩ هم بابایی اومد خورشت قیمه و کباب هم خریده بود  خدا روشکر همه چیزبود وکم وکثری نداشتیم خلاصه مامانی اونروز من از این مهمونی سربلند بیرون اومدم آخه خیلی ناراحت بودم که نکنه بهشون خوش نگذره اما خدا روشکر خیلی خوب تموم شد 

  اونشب کلی عکس انداختیم اما بیشترش دست جمعی بود تکی شما همین یه دونه عکسیه که با داداشی وثریا جون انداختی گلکم بعد از شام هم کلی بازی کردی واتیش سوزوندی. خلاصه بهت خوش گذشت عروسک نازنینم 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)