طاها جون ماطاها جون ما، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره
مـــامــــان نســترنمـــامــــان نســترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره
بـابـا شـــیـــرزادبـابـا شـــیـــرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره
پیمان عشق من وباباییپیمان عشق من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

***میوه بهشتی مامان وبابا***

خوشگذرونی 18مرداد 1392

1392/5/23 16:03
نویسنده : مامان طاها
322 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر قشنگ ودوست داشتنی مامان حالت چطوره قند عسلم عزیزم امروز اومدم تا از اتفاقات

هفته های پیش برات بنویسم دقیقا از عید سعید فطر به بعد.......................

عروسکم پنج شنبه بعداظهر بابایی رفته بود واسه خرید کلمن وفلاکس وچادر وزیر انداز وغیره واسه صندوق ماشین که این تفنگ خوشگل رو هم واسه قند عسلم خرید وقتی از خواب بیدار شدی ودیدیش خیلی خوشحال شدی وکلی از باباییت تشکر کردیمرسی بابا جون مهربونم

عزیزم ما عید فطر خونه بودیم وهمش داشتیم به این فکر میکردیم که شنبه که تعطیل بود رو کجا بریم جمعه ساعت ٤ بعداظهر بود که بابایی گفت بریم سمت آبگرم رینه نزدیکیهای آمل خلاصه راهی جاده شدیم توراه دوست بابایی زنگ زد وگفت که فریدون کنارن وما رو هم به ویلای خودشون دعوت کردن وبنابراین تصمیم بابایی عوض شد وراهی فریدون کنار شدیم بارون شدیدی گرفته بود تا رسیدیم ساعت ١١ شب شده بودوسط راه واسه شام جوجه خریدیم تا کباب کنیم وقتی رسیدیم اولش بچه ها اصلا ازت استقبال خوبی نکردن وتو جمع خودشون رات نمیدادن اخه اونا ازشما یه سه چهار سالی بزرگ تر بودن ولی اصلا مهمون نواز نبودن واسه همین همش باهم دعوا داشتین وچند باری هم اشک عشق مامان رو دراوردن وباحرفهای بدشون دل کوچولوی شما رو میرنجوندن بعداز خوردن شام رفتیم تو حیاط نشستیم وبعد تصمیم گرفتیم بریم  لب دریا اما هنوز بارون نم نم میبارید یه کمی لب اب ایستادیم بعد هم دوباره برگشتیم خونه تا بچه ها مریض نشن اولین بچه ای که خوابید داداشیت بود بعد هم شما اومدی ورو پای من خوابت برد اما بقیه بچه ها تا ٤ صبح بیدار بودن ما مامان وباباها هم مشغول بازی وکپ وگفت بودیم خلاصه ساعت ٦ صبح خوابیدیم وساعت ١١ با بیدار شدن شما وداداشیت بیدار شدم ورفتیم تو حیاط بعد از بیدارشدن همه اهل خونه وخوردن صبحانه وبعد هم خداحافظی راهی ساری شدیم توراه  یه سر رفتیم پیش عمو مسعود شوهر خاله بابایی که تو پرورش ماهی مشغول کار بودن  عمو یه سگ داره به اسم قهوه ای شما واسه دیدنش با عمو رفتی کنار لونه قهوه ای وقتی عمو در لونه رو باز کرد وسگ از جاش بلند شد وپارس کرد شما پا به فرار گذاشتی ومرغ وخروسها واردکها هم که ترسیده بودن پشتت میدویدن خلاصه حسابی ترسیده بودی وجیغ میکشیدی بعداز دیدن اقا سگه هوس ماهیگیری کردی هی ماهی ها رو با تور میگرفتی ودوباره مینداختی تو آب بعد دلت خواست که بهشون دست بزنی عمو چندتا ماهی رو گذاشته بود تو سبد وسط اب شما هم همش با اونا بازی میکردی ومیگرفتیشون واخر سر هم که دیگه خسته شده بودی ماهی ها رو از تو سبد در اوردی وریختی تو آب اونجا فقط جای دوربین خالی بود تا این صحنه ها رو شکار میکرد منو ببخش  مامان جون اینبار فراموش کرده بودم دوربین بیارم از بس هول شدم یادم رفت ایشالله دفعه دیگه بابایی واسه شام ماهی خرید وعمو هم خیلی تمیز واسمون پاکشون کردند مرسی عمو مسعود   بعد از خداحافظی با عمورفتیم خونه مامان مریم مامانی ناهار آبگوشت گذاشته بودن اما منو بابایی از فرط خستگی تا بعدازظهر خوابیدیم شما وداداشیت هم همش پیش بابا ممی ومامان مریم بودید ساعت حدود ٩ بود که عمو اینا اومدن خونه مامانی وشام رو دور هم بودیم مامانی همون ماهی هایی رو که از پرورش ماهی خریده بودیم رو درست کرده بودن که دستشون درد نکنه اخر شب هم عمو وبابایی رفتن رودخونه واسه تور ریختن وماهی گرفتن نتیجش هم گرفتن اردک ماهی شد صبح هم که از خواب بیدار شدیم صبحونه خوردیم وقرار شد راهی جاده بشیم اماچون هنوز بابایی خسته بود ونمیتونست پشت رل بشینه حرکتمون به سمت تهران رو به ساعت ١ ظهر موکول کردیم یعنی یکشنبه ظهر حرکت کردیم وتا عصری رسیدیم خونه راستی اونروز آقا ایلیا پسر عمو مسعود وخاله مهری هم  با کاروان راهی کربلا بود اونم چی با پای پیاده انشاالله زیارتش قبول باشه وبه سلامت بره وبرگرده آمیـــــــــــــــــــــــن 

 این بود پایان سفر ٢ روزه ما ممنون همسر عزیزمعاشقتم مرد خوبم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)