طاها جون وبابا بزرگش
سلام شکلات مامان حالت چطوره توت فرنگی کوچولوی من عزیزم بازم اومدم تا برات بنویسم جونم برات بگه که سه شنبه 26 فروردین ساعت 12 شب بابا ممی اومد خونمون شما که میدونستی قراره بابایی بیاد گفتی میخوای بیدار بمونی تا بابایی برات قصه بگه بعد بخوای اما هر جوری بود با خوندن کلی کتاب داستان خوابوندمت تا بابایی هم که از راه میرسید بتونه استراحت کنه خلاصه صبح که بیدار شدی از دیدن بابایی کلی خوشحال شدی بالشتت رو گرفتی ورفتی زیر پتوی بابایی خوابیدی بابایی صبحها میرفت دنبال کارهای شخصیش بعداظهر هم در خدمت شما نوه های گلش بود روزها هم باقصه های بابا ممی سرگرم بودی هر شب هم با هم میرفتید مسجد برای نماز مغرب وعشا بعد از مسجد هم راهی پارک میشدید خلاصه پسملی کلی با بابا بزرگش حال کرد .جمعه 29 فروردین هم من وبابایی میخواستیم بریم بیرون ماشین رو بنزین بزنیم که شما هم گفتی منم میام داداشی رو گذاشتیم پیش بابا ممی ورفتیم بعد از زدن بنزین گفتی تو روخدا نریم خونه واسه همین هم بردیمت پارک شهر اونجا هم کلی بازی کردی وقتی از سرسره ها میومدی پایین خیلی ذوق داشتی تو یه شب دوبار پارک رفتی وحسابی کیف کردی بعد از پارک هم رفتیم بستنی خوردیم بعد هم برگشتیم خونه وشما برای بابا ممی تعریف کردی که چقدر بهت خوش گذشت آخر شب هم از خستگی زیاد لالا کردی فرشته من
عسلم بابا ممی تا یکم اردیبهشت پیش ما بود و شما کلی با بودنش حال کردی دیگه حسابی بهش عادت کرده بودی تا از خواب بیدار میشدی سراغش رو میگرفتی وقتی هم که خونه نبود باهاش تماس میگرفتی ومیگفتی کجایی بابایی زودتر بیا
وقتی هم که باباممی رفت ساری جاش خیلی خالی شد آخه پسملیها خیلی بهش عادت کرده بودن وقتی بابایی رفت شما وداداشی کلی گریه کردید وکلی الماس خوشگل از چشماتون سرازیر شد الاهی قربونتون برم که این قدر عاشق پدربزرگتون هستید.
خدا بابایی رو برای همه ما حفظش کنه