طاها جون ماطاها جون ما، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره
مـــامــــان نســترنمـــامــــان نســترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره
بـابـا شـــیـــرزادبـابـا شـــیـــرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره
پیمان عشق من وباباییپیمان عشق من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

***میوه بهشتی مامان وبابا***

مسافرت18 اردیبهشت وآبگرم لاویج

1393/2/24 0:37
نویسنده : مامان طاها
404 بازدید
اشتراک گذاری

سلام قند ونباتم عروسک ناز و دوست داشتنی من امروز هم اومدم تا یه خاطره دیگه رو ثبتش کنم

پنجشنبه شب ساعت 11شب رفتیم ساری شما هم اردکت رو همراهت آوردی تا بذاریمش اونجا بمونه وبزرگ بشه تو راه لالا کرده بودی وقتی نزدیک ساری شدیم بیدار شدی به اردکت گفتی سرم رفت چقدر مگ مگ میکنی از دست تو نتونستم بخوابم من وبابایی هم از حرفت خندمون گرفت بابا بهت گفت از پنجره پرتش کن پایین گفتی نه خدایی نکرده میمیره(قربون اون زبون شیرینت برم) ساعت 3صبح رسیدیم بابا با دوستاش قرار ماهیگیری داشت وقتی ما رو رسوند رفت بندر امیر اباد جمعه مریم اونجا بود شما ومریم کلی آتیش سوزوندیدو حسابی بازی کردید

 

البته گاهی اوقات هم همدیگر رو حرص میدادید و گریه هم رو در میاوردیدعصری همه با هم رفتیم پارک افتاب بیشتر وسیله ها رو دوتایی با مریم سوار شدید وکلی خوش گذروندید

 

اخر سر هم شما دلت خواست که بری سینما پنج بعدی واسه همین دوتایی با هم رفتیم وشما کلی کیف کردی شب هم عمو اینا اومدن بعد از کلی بازی وقتی عمو اینا رفتن شما از خستگی زیاد خوابت بردو شنبه هم تا عصر خونه بودیم ساعت 7 شب قرار شد به همراه دوست بابایی عمو عبدالله وخانوادشون بریم ابگرم لاویج ما رفتیم دنبالشون وبا هم راهی نور شدیم قرار شد یکروز اونجا باشیم بعد برگردیم ساری خلاصه بعد از چند ساعت رسیدیم لاویج اونجا خونه اجاره کردیم شما وداداشیت به همراه سولینا کوچولو کلی بازی کردید وخوش گذروندید

قربون صورت مثل گل یاست بشم من مامانی

اهای فسقلیها دوربین اینوره کجا رو نگاه میکنید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من وخاله سونیا هم میز شام رو چیدیم بابایی وعمو هم جوجه ها رو کباب کردند بعد از شام من شما وداداشیت رو خوابوندم بعد هم ما بزرگترها دور هم نشستیم و گل گفتیم گل شنفتیم ساعت حدودا 3صبح بود که خوابیدیم فردا هم ساعت 10صبح بیدار شدیم. وبعد از خوردن صبحانه که بابایی نیمرو با کره محلی درست کرد اقایان راهی ابگرم شدند وقرار شد بعد از اونها ما بریم تو این فاصله ما هم رفتیم تو حیاط ویه چرخی زدیم شما قند عسلم رو بردم پیش گوساله هایی که تو باغ بود کمی اونجا بودیم و شما بازی کردی

هنوز یک ربع نشده بود که بابایی ها برگشتن وگفتن ابگرمش به درد نمیخورد خیلی شلوغ و کثیف بود من وخاله سونیا هم از رفتن به آبگرم منصرف شدیم خلاصه وسایل رو جمع کردیم وراهی بابلسر شدیم تو مسیر هم یه سر رفتیم فروشگاه ایران کتان یه کم خرید کردیم از اونجا برات یه بسته اسباب بازی خریدیم که شامل چاقو وتفنگ وبمب وکلاه سربازی ودستبند بود خیلی خوشت اومد وقتی اومدیم تو ماشین بهت گفتم بازش نکن گم میشه بذار برسیم خونه بعد باز کن اما از اونجایی که شما گوش نکردی وبازش کردی یه اتفاقی افتاد که حسابی دلت شکست وناراحت شدی حالا بقیه داستان سفرمون رو بخون تا بفهمی چی شد............

بعد از خرید رفتیم ناهار بخوریم بابایی وعمو رفتن ناهار وگرفتن تا بریم لب دریا غذا بخوریم همین که رسیدیم شما زودی چاقوت رو گرفتی ورفتی لب آب وشروع کردی به بازی کردن نمیدونم چرا یکدفعه به سرت زد که چاقوت رو زیر ماسه ها دفنش کنی دوبار این کار رو کردی ولی دوباره پیداش کردی ولی دفعه سوم دیگه هر چی گشتی پیداش نکردی وکلی اشک ریختی

یعنی کلا حالمون روگرفتی هر چقدر گشتیم پیدا نشد که نشد بعد از اونجا رفتیم پارکینگ باغ وحش بابلسر تا ناهار بخوریم قرار بود یه 2ساعتی لب اب بمونیم ولی چون شما خیلی گریه کردی واعصاب بابایی رو ریختی به هم بعد از خوردن ناهار برگشتیم خونه و قرار شد آخر شب برگردیم تهران

درکل وبا چشم پوشی از گریه های طاطایی سفر خوبی بود وخیلی بهمون خوش گذشت ممنون   هــــــــــمــــــــســــــــری  niniweblog.com

اینم عاقبت حرف گوش نکردنت شد پسر گلم همش تو گریه هات میگفتی کاش به حرفت گوش میکردم همیشه وقتی به حرفم گوش نمیدی ولجبازی میکنی یه اتفاقی می افته که باعث میشه به حرفم برسی عزیز دلم من صلاح تو رو میخوام اینا که چیزی نیست امیدوارم تو مسائل بزرگتر زندگیت وتو مسیرهای پر پیچ وخمی که رو به روته لجبازی نکنی وحرف گوش بدی.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)