طاها جون ماطاها جون ما، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره
مـــامــــان نســترنمـــامــــان نســترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
بـابـا شـــیـــرزادبـابـا شـــیـــرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره
پیمان عشق من وباباییپیمان عشق من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

***میوه بهشتی مامان وبابا***

مسافرت 1خرداد وتولد عمه جون

1393/3/5 12:47
نویسنده : مامان طاها
366 بازدید
اشتراک گذاری

سلام غنچه کوچولوی زیبای من ای پسرک با نمکم امروز حال واحوالت چطوره مامانی

عشق مامان باز دوباره اومدم تا برات یک یادگاری دیگه بذارم جونم برات بگه که...........

پنجشنبه 1خرداد ساعت 12شب ما به سمت ساری حرکت کردیم طبق معمول دسته گلها لالا کرده بودن البته نه کل مسیر رو هرزگاهی هم غر غر میکردن این فسقلیها وقتی رسیدیم بابایی رفت ماهیگیری. صبح جمعه هم خونه بودیم وقرار بود بعدازظهر به همراه مامان مریم بریم پارک تجن تا پسری بازی کنه واسه همین داداشی رو گذاشتیم پیش بابا ممی و به همراه مامانی وپسری راهی پارک شدیم بار اولی بود که به این پارک میرفتیم نفس مامان اول سوار ماشین رالی شد چون خیلی خوشش اومدبرای بار دوم هم سوار شد وحسابی کیف کرد

بعد هم رفت سراغ قطار سواری بعد هم دوتایی رفتیم چرخ وفلک سوار شدیم که خیلی خوشت اومد وهمش میگفتی مامان ما اومدیم نزدیک ابرها اگه دستم رو دراز کنم میتونم بگیرمشون

وبعدش کلی میخندیدی بعد از چرخ وفلک رفتیم کمی تاب وسرسره وماشین شارژی سوار شدی

وبعد هم رفتیم صورتت رو گریم کردیم وای که چقدر سر این گریم صورتت اذیت کردی همش میگفتی من میخوام دیو بشم همه رو بترسونم اگر دیو نمیشه خب غول یا اسکلت بشم خلاصه با کلی کلنجار رفتن باهات تصمیم گرفتی که آقا ببره بشی

بعد هم رفتی تو استخر توپ وحسابی بازی کردی

بعد از استخر هم دوباره رفتی سراغ تاب وسرسره وهر بچه ای رو که میدیدی با صورتت میترسوندیش مامان مریم شیطونت هم کلی خوشش می اومد وبهت گفت هر جا دستت رو فشار دادم اونها رو بترسون خلاصه تا از پارک بریم بیرون به پیر وجوون رحم نکردی وهمه رو ترسوندی اما چون صورتت خیلی زیبا بود بیشتریها بهت میخندیدن وعکس والعملشون اصلا بد نبود قربون اون صورت خوشگلت بشم

شنبه 3خرداد هم تولد عمه گیتی بود وقرار بود برای شام همه دور هم جمع بشیم مامانی هم از صبح تدارک یه شام خوشمزه رو دیده بودن( ممنون مامانی )

من وبابایی وشما نزدیکهای ظهر بود که رفتیم خونه عمو اینا وشما ومریم ونگار باهم بازی کردید بابایی هم رفت یه سر به دوستش بزنه بعد از یک ساعت اومد دنبالمون شما فسقلیها هم حسابی بازی کرده بودید وقرار شد که شب خونه مامانی دوباره همدیگر رو ببینیم بعد از خونه عمو میخواستیم بریم یه کم خرید کنیم اما چون نمیشد با ماشین خودمون بریم وهمه جا تابلوی حمل با جرثقیل داشت تصمیم گرفتیم من وبابایی دوتایی با آژانس بریم ومامان مریم سر شما رو گرم کنه تا بهونه نگیری آخه هوا خیلی گرم بود ودرست نبود که با ما بیای چون ممکن بود گرما زده بشی اما این پسرک لوس مامانی کلی گریه کرده بود وبهونه مامانیش رو گرفته بود حتی چند بار هم به گوشیم زنگ زدی وگریه کنان گفتی که زودتر بیا من خسته شدم اینقدر گریه کردم فدات بشم آخه من چیکار کنم از دست تو که اینقدر به من وابسته ای حتی وقتی من تو اتاق باشم هم دنبالم میای که مبادا جایی برم وتنها بشی مامانی این همه وابستگی هم خوب نیست آخه خیلی اذیت میشی ومن خیلی نگرانتم حتی طوری شده که به من میگی بدون تو مدرسه نمیرم تو هم باید بری واکسن بزنی وبا من بیای سر کلاس درس بخونی و..................... خلاصه بگذریم

 بعد از اومدن من وبابایی عمو اینا هم از راه رسیدن بعد هم عمه گلبهار و امیر حسین وبعد هم خاله مهری جون اومد وبعد از خوردن شام تولد عمه رو گرفتیم مامانی کیک تولد رو آورد وبابا هم شمع ها رو برای عمه روشن کرد عمه خانمی 17 ساله شد( انشالله صد سال زنده باشه عمه خانومی )

طاهای عزیزم به همراه عمه جونش

بعد از اینکه عمه جون کیک رو برید بابا ممی چای آورد تا با کیک بخوریم وبعدش هم کلی عکس انداختیم وکادوها رو تقدیم عمه جون کردیم . آخر شب هم بعد از رفتن همه راهی تهران شدیم .

اینم از پایان خوش سفر ما

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)