طاها جون ماطاها جون ما، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره
مـــامــــان نســترنمـــامــــان نســترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره
بـابـا شـــیـــرزادبـابـا شـــیـــرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
پیمان عشق من وباباییپیمان عشق من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

***میوه بهشتی مامان وبابا***

مسافرت15خرداد وبندرترکمن

1393/3/20 22:23
نویسنده : مامان طاها
328 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل پسر نازنینم مامانی دوباره اومدم تا در این سرزمین مجازی یه یادگاری دیگه رو به ثبت برسونم جونم برات بگه که قرار بود چهارشنبه 14 خرداد اخر شب راهی ساری بشیم 1شب حرکت کردیم تا این چند روز تعطیلی رو خوش بگذرونیم پنجشنبه ساعت 9صبح رسیدیم ساری حدودا 5ساعت تاخیر داشتیم آخه ترافیک خیلی سنگین بود خوشبختانه شما زیاد اذیت نکردید وبیشتر راه رو لالا کردید اما بابایی خیلی خسته شده بود وقتی رسیدیم همگی یه چند ساعتی خوابیدیم. بعدازظهر که از خواب بیدار شدیم من وشما به همراه بابایی رفتیم شیرگاه سد سنبل رود پسری کلی بازی کرد وخوش گذروند

عشقم داره ماهیگیری میکنه

 

نفسم ترسیده اسبه بهش لگد بزنه

(قربون اون ترس تو چشمات برم که اینقدر زیباست)

تو راه برگشت بابایی به من گفت خانومی میخوای بریم بندر ترکمن یه روزه دور بزنیم برگردیم مامانی من هم که از خدا خواسته با کمال میل قبول کردم بعد بابایی به عمو زنگ زد تا اگر دوست داشتن اونا هم همراهمون بیان عمو هم قبول کرد وقرار شد ما زودتر حرکت کنیم وبریم اتاق بگیریم تا عمو اینا برسن. تو جاده برای شام رفتیم اکبر جوجه گلوگاه. بعد از 1ساعت رسیدیم بندر ترکمن اول رفتیم کنار دریایه گشتی زدیم وبعد هم رفتیم یه خونه 2خواب اجاره کردیم بعد از 45 دقیقه عمو اینا هم رسیدن وبابایی رفت دنبالشون. با ورود عمو اینا شیطنت فسقلیها شروع شد وتا جایی که تونستند آتیش سوزوندند گه گاهی هم با هم دعواشون میشد و گریه هم رو در میاوردن تا اینکه من وخاله زینب فسقلیها رو بردیم تو اتاق وخوابوندیمشون.سه تا وروجکها خوابیدن اما مریمی همچنان بیداربود وبهونه باباییش رو میگرفت بالاخره ساعت 3صبح همگی خوابیدیم. جمعه هم ظهر از خواب بیدار شدیم وبابایی هم برامون با تخم مرغ محلی وکره یه نیمروی خوشمزه درست کرد. (ممنون همسری) بعد از غذا خوردن وسایل رو جمع وجور کردیم وراهی بازار بندر شدیم اجناسش وقیمتهاش همه مثل تهران بود از اونجا برای شما یه تفنگ و عینک آفتابی خریدیم.

بعد هم چون هوا خیلی گرم بود رفتیم بستنی خوردیم وبعد از خوردن بستنی راهی اسکله شدیم وقایق سوار شدیم ورفتیم جزیره آشوراده وقرار شد یک ساعتی اونجا باشیم وبعد قایق بیاد دنبالمون وبرگردیم.

اینجا تو را رفتن به جزیره هستیم

 

مرمری وطاطایی

 تو جزیره تا رسیدیم لباسهاتون رو درآوردم وبه تنتون روغن زدم تا پوست زیباتون نسوزه بعد نفس مامان به همراه باباییش رفت وسط آب ومشغول آب بازی شد

بعد از آب تنی هم اومدی ومشغول شن بازی شدی وهمش با داداشیت سر بیل وچنگک شن بازی دعواتون میشد آخه اهورا فسقلی ما خیلی از شن بازی خوشش میاد وحاضر نیست هیچی رو به داداشیش بده.

خلاصه بعد از کلی بازی به زور از آب اومدید بیرون ولباس پوشیدید وبرگشتیم بندر وراهی ساری شدیم تو راه هم رفتیم غذا خوردیم خلاصه خیلی خسته شده بودیم. وقتی رسیدیم ساعت 9 شب بود و مامانی برامون یه قرمه سبزی خوشمزه درست کرده بود که دستشون درد نکنه. بعد از شام هم از فرط خستگی زودی خوابیدیم. شنبه هم خونه بودیم بابایی با دوستاش رفت ماهیگیری یکشنبه غروب هم که بابا بیدار شد راهی تهران شدیم قبل از اینکه حرکت کنیم شما با بابا ممی رفتی مغازه و این موبایل خوشگل رو خریدی که مبارکت باشه (ممنون بابا ممی) تو راه هم همش با موبایلت سرگرم بودی.

اینم از پایان یه خاطره خوش دیگهنایت اسکین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)