مهمونی
سلام عزیزم ببخشید که اینقدر دیر به دیر میام واست می نویسم آخه ماشاالله هزار ماشاالله خیلی شیطون شدی عزیز دل مامان تا میام پای کامپیوتر بشینم هی میگی بغلم کن دو سه بار هم هر چی نوشته بودم رو پاک کردی اما الان مثل یه فرشته کوچولو خوابیدی و من هم می تونم واست بنویسم قربونت بشم ایشاالله که همیشه سالم وسلامت باشی وهمیشه واسم آتیش بسوزونی پیشی مامان امروز روز بیست ودوم ماه رمضان است ولی من می خوام از شب یازدهم ماه رمضان برات بنویسم عصر بود که بابایی اومد خونه آخه پنج شنبه ها زودتر تعطیل میشه سریع لباسهاشو عوض کرد ورفت خونه دوستش عمو فرهاد اخه اونها اونشب افطاری داشتندوقرار بود بابایی شام رو درست کنه من و شما پسر گلم هم تو خونه تنها بودیم ومشغول جمع وجوره خونه آخه اونشب قرار بود مامان مریم و عمه وباباممی و عمو و زن عمو و دختر عموت بیان خونمون حدودا ساعت 5 صبح میرسیدن شما عزیز دلم هم اونشب خیلی آتیش سوزوندی مامانی هم کلی کار داشت که باید انجام می داد اما من هر چی خونه رو جمع میکردم تو دوباره میرفتی و وسیله ها رو از تو کشوها در میاوردی و ریخت وپاش میکردی و میگفتی فوضولی فوضولیدیگه بعضی وقتها واقعا از دستت ناراحت میشم تو هم که اصلا به حرفم گوش نمیدی مثلا همون روز تو اصلا ظهر نخوابیدی واز صبح که بیدار شدی تا ساعت 12 شب بیدار بودی بابایی هم ساعت 11شب بود که اومد خونه اون بنده خدا کلی خسته بود ولی طاها جونیم شما به بابایی هم رحم نکردی واز سر وکولش بالا رفتی حتی دمپایی هم آوردیوباهاش بابایی رو کتک زدی بابایی مهربونتم که از گل نازکتر بهت نمیگه .ساعت 12 به زور ترس ازآقا کلاغه بالاخره خوابت برد وقتی تو وبابایی خوابیدین من هم رفتم ونشستم یه دل سیر قرآن خوندم چون با شیطنت های پسر قشنگم گاهی اوقات نمی تونم قرآن بخونم و همش باید حواسم به تو باشه آخه شما جدیدا یاد گرفتی که از دیوار راست هم بالا میری حتی بعضی اوقات دوست داری که از ماشین لباسشویی وشوفاژ ها بالا بری یا تمام آچارهای بابایی رو میاری وسه چرخه و شوفاژها رو به قول خودت دودوست میکنی وای مامانی میدونی چقدر باید مراقبت باشم تا خدایی نکرده اتفاقی واست نیوفته قند عسلم تمام اینها رو واست مینویسم تا بدونی چقدر دوستت داریم و همه جوره عاشقتیم عزیزم مامان مریم و عمو وبقیه ساعت پنج ونیم صبح بود که رسیدن بعد از خوردن چای
وکلی احوالپرسی وحرف زدن ساعت 6 بود که خوابیدیم فردا ساعت 9صبح هم شماکوچولوی مامان از خواب بیدار شدی اما همه خوابشون میومد ولی از صدای تو بیدار شدن ولی بابا ممی مهربون شما رو برد بیرون تا ما بتونیم 1ساعت دیگه هم بخوابیم بعداز یک ساعت ونیم شما اومدید و صبحانه خوردیم مامانی نذاشت که واسشون ناهار درست کنم گفت میخوایم زودتر بریم که از وقت استفاده بکنیم تو هم کلی با نی نی ناز نازی عمو بازی کردی ساعت 2بود که مامانی اینا راه افتادن که برن آخه می خواستن برن آبگرم باید زودتر میرفتن تا به شب نخورن خلاصه ساعت 3 که رفتند شما هم رفتی خوابیدی من هم به بابایی گفتم خوابم میاد گفت خوب برو بخواب گفتم آخه باید آشپزخونه رو جمع کنم گفت حالا یک ساعت دیرتر جمع کن منم از خدا خواسته تا ساعت 7خواب بودم وقتی بیدار شدم دیدم بابایی خونه رو کرده مثل یه دسته گل تازه شام هم درست کرده بود الاهی قربونش بشم خلاصه مامانی کلی خوشحال شدم که کاری نبود که من انجام بدم بعد از شام هم شما کلی بازی کردی ومن وبابایی هم فیلم نگاه کردیم دیگه ساعت حدود 1بود که همگی خوابیدیم اینم ازیه روز جمعه قشنگ دیگه. اما ما خیلی دلمون میخواست مامانی اینا وعمواینا بیشتر پیشمون میموندن آخه عمو جون وزن عمو بار اولشون بود که میومدن خونه ما چون اونا تو یه شهر دیگه هستن ولی ما تهران زندگی میکنیم اینم یه عکس خوشگل از نی نی نازنین عمو (مریم جون)