طاها جون ماطاها جون ما، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره
مـــامــــان نســترنمـــامــــان نســترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره
بـابـا شـــیـــرزادبـابـا شـــیـــرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره
پیمان عشق من وباباییپیمان عشق من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

***میوه بهشتی مامان وبابا***

طاها قصه گو

1391/10/9 15:53
نویسنده : مامان طاها
385 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم چند وقتیه که وقتی میرم تو آشپزخونه ظرف بشورم یا غذا درست کنم میای کنار کابینت میشینی و میگی مامانی میخوام واست قصه بگم .میگم چه قصه ای ؟میگی همونی که طاها رفته بود شکار .آخه بابایی از این قصه ها خیلی واست میگه وهمیشه قهرمان قصه هات خودتی قند عسلم.وهمیشه تا کار من تموم بشه کلی واسم قصه میگی.

.اما امروز بهت گفتم طاها بیا قصه بگو تا مامان بنویسدش وبرات یه خاطره بشه واسه همین نشستم وحرفهای گل پسرم رونوشتم..............

 اینم یکی از قصه های قشنگ گل پسر قهرمانم که واسه مامانی گفت 

یکی بود یکی نبود یه گوزن تو جنگل بود طاها چاقوشو زد تو شکمش وشکارش کرد بعد گوشتشو کباب کرد خورد شاخشم قاب کرد گذاشت رو دیوار اتاقش با پوستشم پالتو درست کرد وپوشید یدونه ببر دید تو جنگل تیر کمانش رو نشونه گرفت پرت کرد خورد توشکم ببره ببرشم زرد بود.آخه ببره دشمن طاها بود می خواست طاها رو بخوره طاها هم کشتش . یدونه پرتقال گنده رو درخت بود طاها با تفنگ زد انداختش نشست پوستش رو کند و خوردش.بعد دید یه کپکی نشسته تو برفها بعد با تیر زد تو پرش کپکه افتاد و مرد بالشو وکلشو کند گرفت روآتیش کبابش کرد وخورد. یه روزم طاها میخواست بره ماهیگیری داداش اهورا گفت منم می خوام باهات بیام طاها گفت بیا بریم داداش خوبم طاها رفت از تو کمدش لنسر وتور ماهیگیریشو گرفت گذاشت تو کیفش با داداشیش رفتن رودخانه طاها یدونه ماهی قزل الای خال قرمزبا لنسر گرفت 20 تا هم ماهی کپور گنده با تور گرفت. بعد یکدفعه یدونه گرگ اومد سراغ طاها واهورا بعد طاهاچاقوشو پرت کرد خورد توشکم گرگه بعد دید یدونه بره داره میاد کنار رودخانه طاها واهورا بره رو گرفتن با خودشون بردنش خونه مامان گفت اینو چرا با خودتون آوردین طاها گفت مامان واسه تو آوردم دیگه .ولی بره رو کباب نکردیم همینجوری نشست تو حیاط طاها بهش اسباب بازی داد بره باهاش بازی میکرد بعد طاها رفت تو اتاقش بخوابه اهورا رفت بهش گفت داداش سه تا گنجشک نشستن رو دیوار میای بریم شکارشون کنیم طاها گفت اره بذار تفنگ بابا رو از رو دیوار اتاقش بردارم بریم بزنیمشون یکدفعه بابا در حیاط رو باز کرد اومد دید تفنگش دست طاهاس بهش گفت پسرم کی بهت اجازه داده تفنگ منو بگیری طاها گفت کنجشکها رو می خواستم شکار کنم بابا گفت باشه پسر گلم بعد طاها با بابا واهورا رفتن گنجشکها رو زدن بعدطاها واهورا کبابشون کردن وخوردن و قوی شدن.

ضمنا بگم که کل این داستان رو با حرکت دستات وکلی هیجان واسه مامانی تعریف کردی آخه تو عاشق قصه هستی و وقتی کسی بهت میگه بیا واست قصه بگم فورا میری میشینی وگوش میدی بیشتر قصه ها رو هم بابا ممی واست میگه و تو تمام این قصه ها شما قهرمان وپهلوون قصه هستی گلکم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

رجبی
10 دی 91 13:04
سلام دوست من وبلاگ قشنگتون رو ديدم جالب بود. من طراحي تقويم کودک انجام ميدم، اگر دنبال يه هديه خوب واسه کوچولو و خانوادتون براي عيد نوروز 1392 ميگرديد توصيه ميکنم يه سر به وبلاگ من بزنيد مطمئن باشيد پشيمون نميشيد. با تشکر، منتظر نظرات شما هستم. http://calenderbaby.persianblog.ir http://taghvimkoodak.persianblog.ir