طاها جون ماطاها جون ما، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره
مـــامــــان نســترنمـــامــــان نســترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره
بـابـا شـــیـــرزادبـابـا شـــیـــرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره
پیمان عشق من وباباییپیمان عشق من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

***میوه بهشتی مامان وبابا***

روزهای پر از رنج.......................ختنه

1391/10/10 18:56
نویسنده : مامان طاها
3,781 بازدید
اشتراک گذاری

 

niniweblog.com

سلام به روی ماهت به چشمون سیاهت سلام نفس مامان niniweblog.comاین پست خاطره یه روزیه که هم خوبه وهم بد حالا چرا خوب وچرابد بد چون تو این روز وچند روز بعدش تو عروسک مامان خیلی درد داشتی وخیلی اشک ریختی خوبم چون که دیگه به معنای واقعی کلمه یه مرد شدی اره عزیزم میخوام از روزی که ختنه ات کردیم واست بگم

جمعه بود 19 ابان 91 مامان مریم از اصفهان اومد خونه ما تا ما رو با خودش ببره ساری تا اونجا ختنه ات کنیم شنبه ساعت 11 صبح راهی ساری شدیم تو ماشین اصلا نخوابیدی خیلی خسته شده بودی ساعت حدود 4 بود رسیدیم چند روز اول همش مشغول بازی بودی ما هم به دنبال یه دکتر خوب واسه جراحی بودیم دلم واست می سوخت همش بهت گفته بودم که یه روزی باید بریم بیمارستان واونو که خودت میدونی رو رنگش کنیم هیچوقت نگفتم باید ببریش چون میدونستم که میترسی وتو هم فکر میکردی که واقعا رنگش میکنند میگفتی میخوام آبی بشه صورتی بشه خلاصه خوشگل بشه. روز 24 آبان چهارشنبه من ومامان مریم وشما وداداشیت رفتیم قائمشهر مطب دکتر خزائی گفت که 80 تومان میگیره خرج بیمارستانشم جدا باید پرداخت کنیم و گفت شما باید از ساعت 9 صبح تا 1 که میبرنت اتاق عمل ناشتا باشی واسه خاطر بیهوشی که باید می گرفتی خلاصه جونم واست بگه که قرار شد28 آبان ساعت 1 بعداظهر بیمارستان ولیعصر قائمشهر باشیم.

 الان که دارم ای پست رو می نویسم اشکهام همینطور داره میاد پایین آخه وقتی یاد دردهات می افتم جیگرم پاره میشه الاهی که تموم دردهات به دل من بخوره وتو طوریت نشه آخه تو عزیز دردونه منی من عاشق توام

خب حالا یه کم از خوشی هامون واست بگم تا برسیم به روز موعودعزیز دلم

جمعه 26 آبان شام خونه عمو سالار دعوت بودیم عمو اومد دنبالمون خاله مهری اینا هم بودنniniweblog.com شام چلو کباب کوبیده درست کرده بودن که خیلی عالی بود دستشون درد نکنه شما ومریم کوچولو کلی باهم بازی کردید وبهت خیلی خوش گذشت نفس مامان آخر شب هم برگشتیم خونه مامانی خاله مهری ما رو رسوند.

شنبه هم گذشت بعد از اینکه شام خوردیم ساعت 2شب هم بهت کمی غذا دادم بعد خوابیدی تا ساعت 11 صبح یکدفعه انگار که خواب دیدی کلی تو خواب گریه کردی فکر کنم بهت الهام شده بود قراره چه بلایی سرت بیارن الاهی که مامان واست بمیره ساعت 11:30 آژانس گرفتیم رفتیم قائمشهر.

بابایی مهربونت هم همش زنگ میزد وحالت رو می پرسید خیلی نگران بود اما چه میشه کرد چون کارش تهران بود نمیتونست بیاد ودر کنارمون باشه . تو راه وقتی صورت مثل گلت رو میدیدم بی اختیار اشکام جاری میشد اینارو نمیگم که دلت بسوزه فقط مینویسم تا در فرداهایی که در کنارت نبودم بخوانی وبدونی که چقدر برام مهمی وارزش داری وجود تو مایه آرامشه منه پسر قشنگم

 خلاصه از ساعت12 توبیمارستان بودیم تا ساعت 2:30 که دکتر تشریفش رو آورد اصلا پیش خودش فکر نکرد که این بجه من ناشتا وباید راس ساعت مقرر که 1بعداظهر بود بیاد احمقه دیگه حیف که ریشمون پیشش گرو بود وگرنه چهار تا حرف بارش میکردم مرتیکه نفهم

بچم همش میگفت مامان تشنمه آب بده جیگرم آتیش میگرفت وقتی میگفتی آب میخوام چون هیچ کاری نمیتونستم بکنم

خلاصه ساعت 3 رفتیم تو اتاق عمل لباسهات رو دراوردم آخه عروسک مامان اصلا دوست نداره جلوی کسی لخت بشه همش میگفتی مامان درنیار شورتم رو در نیار ولی من با چشمای گریون مجبور بودم که لباسهاتو در بیارم یه گان پیچیدم دورت وسفت بغلت کردم پرستار گفت خانم شما نمیتونی بیای داخل گفتم این خیلی به من وابسته اس از من جدا نمیشه با بیرحمی گفت میگیریم میبریمش یه آقایی اومد بغلت کرد وبرد انگار که قلب من رو هم کند وبا خودش برد گریه امانم رو بریده بود سرمو گذاشتم تو بغل بابا ممی وهای های اشک ریختم یه دختره که همسن خودم بود اومد وکمی دلداریم داد یه ذره آروم شدم اما این چند ساعت به من مثل یه عمر گذشت

 عملت نیم ساعت طول کشید یک ساعت هم خواب بودی همش میومدم دم درب اتاق عمل وحالت رو از پرستار میپرسیدم میگفت خوبه فقط خوابه دلهره داشتم که نکنه به هوش نیومدی ودارن دروغ میگن پرستاره گفت نه یه بار بیدارشده گریه کرده دوباره خوابش برده خلاصه ساعت و4بعداظهر برگه تسویه رو بهم دادن ولی قرار شد یه مقدار پول به حسابداری بدم تا فردا بیایم و تسویه کنیم چون بخش درآمد تعطیل شده بود بعد از کار تسویه حساب قرار شد از اتاق عمل بیارنت بیرون

وقتی اومدی هنوز بی حال بودی الاهی مامان واسه اون صورت دردناکت بمیره بهم گفتی مامان درد دارم خیلی چهره ات مظلوم شده بود جیگرم واست آتیش گرفت بعد بابا ممی اومد وشما رو صاف بغلت کرد ویکراست بردت تو ماشین عمو سالار بیچاره با اون کمرش 

 عمو 2ساعت بود که بیرون بیمارستان منتظر ما بود تا ما رو برسونه خونه وقتی رسیدیم هنوز بی حال بودی آنژوکت هم به دستت بود باید آخر شب درش میآوردیم که مامان مریم این کار رو کرد. بابا ممی واست یه خروس خریده بود تا واست قربونیش کنه گفتی میخوام برم ببینمش بابا ممی هم رفت از تو حیاط گرفتش واورد تو دستاش بهت نشونش داد بعد کمی استراحت کردی ولی شب خیلی درد کشیدی وتا صبح گریه کردی الاهی که دیگه هیچ وقت مروارید های خوشگلت از چشمای قشنگت سرازیر نشه الاهی دردات به دل مامانی بخوره وتو هیچ رنج وغمی نبینی.

 دوشنبه 29 آبان هم کمی راه رفتی ولی همش میگفتی می سوزه ومن مرتب برات باد میزدم کمی دردت رو تسکین میداد اما بازم چاره ساز نبود واقعا مثل یک عمل سزارین درد کشیدی اینقدر خودم رو فحش دادم که چرا وقتی کوچیک بودی اینکار رو نکردم. بهت گفتم واسم تعریف کن که تو اتاق عمل چی شد ؟گفتی اول دستم رو یه دستبند قرمز بستن بعدم آمپولم زدن خیلی درد داشت گریه کردم منظورت آنژوکت بودگفتی همش میگفتم مامانم رو میخوام اون خانمم گفت مامانت رفته لباس ابی بپوشه بیاد اما تو نیومدی. الاهی واست بمیرم . 

سه شنبه هم به همین صورت گذشت یه کوچولو دردت کمتر شده بود و راه میرفتی اما نمیذاشتی چیزی پات کنم وهمش لخت بودی الاهی که مامان واست بمیره چهارشنبه ظهر بردمت niniweblog.comحمام تا پانسمانت بیوفته تو حمام کلی التماس میکردی که رو باندت اب نریزم کلی اشک ریختی شِـکـْلـَکْ هآے خـآنــــومے از اشکهای تو ودردت منم گریم گرفت خلاصه پانسمانت افتاد وزود از حموم رفتی بیرون خیلی ترسیدم پیش خودم گفتم نکنه دیگه از حمام بدت بیاد اما چاره نبود آخه باید بعداظهر میبردیمت تا دکتر ببینتت اما از اونجایی که هوا niniweblog.comشرشر بارون بود و شما هم نمیذاشتی چیزی تنت کنم از رفتن به دکتر منصرف شدیم ظاهرا هم که مشکلی نداشتی خلاصه بی خیالش شدم چون به سرما خوردن تو نمی ارزید

شب هم خاله مهری واسه دیدنت اومد وکلی قربون صدقه ات رفت بهش گفتی خاله دیدی شندولم رو بردن رنگ کردن خاله هم کلی بوسیدت و یک کادوی خوشگل رو هم واست هدیه آوردنniniweblog.com دست گلتون درد نکنه خاله جون

 ضمنا جدیدا با دیدن فیلم حریم سلطان به خاله مهری میگی مهری ماه قربون اون زبون خوشمزه ات برم

پنج شنبه هم همش راه میرفتی اصلا حرفم رو گوش نمیدادی من واسه این تو این سن ختنه ات کردم که از درد بگیری بشینی وتکون نخوری تا خون ریزی نکنی اما انگار بی فایده بود این وروجکی که ما داریم یه جا بند شو نیست.

 اخر شب هم عمو اینا اومدن جالب بود همش راه میرفتی تا کسی واسه دیدنت می اومد فورا میرفتی تو رختخوابت میشستی خیلی بلایی قند عسلم . اون شب هم کلی با دختر عمو بازی کردی اما آخر شب همش راه رفتی وگفتی درد دارم واشک ریختیشِـکـْلـَکْ هآے خـآنــــومے ساعت 3نصف شب مامانی ازاتاق اومد بیرون ونشست واست قصه گفت اما قصه هم چاره ساز نبودخلاصه این چند روز من وشما زودتر از ساعت 3 شب نمیخوابیدیم .شبها هم زیرت پارچه پهن میکردم ولخت میخوابیدی گاهی اوقات هم جیشت در میرفت خلاصه خونه مامانی رو حسابی گند زدی .

اما مامانی طفلی چیزی نمیگفت وهمش هم قربون صدقه ات میرفت ولی بعضی شبها دیگه حسابی بنده های خدا رو کلافه میکردی با گریه هات ودادهات داداشیت هم از اون طرف گریه میکرد که بابا ممی همیشه شب که میشد اهورا رو بغل میکرد تا بخوابه خلاصه برای همه روزهای سختی بودبیشتر از همه خودت اذیت شدی کوچولوی دوست داشتنی من

 جمعه هم بابایی اومد تاشنبه باهم برگردیم تهران شب شنبه کلی شما وبابا باهم بازی کردید وکشتی گرفتیدوبوکس بازی کردیدniniweblog.com بابا بنده خدا دراز کشیده بود وشما داشتی کتکش میزدی البته باباییت دوست داره چون میگه خستگیم در میره اما یه دفعه دستت در رفت وبه جای کمر بابا خورد رو شندول کوچولوت همین باعث شد یه کم خونریزی کنی وتا موقع که خوابت ببره درد کشیدی عزیز دلم شنبه ساعت 6 بعداظهر به سمت تهران حرکت کردیم توراه هم بیشتر خواب بودی.محصلخلاصه مانزدیک به 15 روز ساری بودیم ممنون از مامان مریم وبابا ممی وعمه گیتی

 یکشنبه هم که عاشورا بود از فرط خستگی زیاد تا بعداظهر خواب بودیم خلاصه امسال محرم به ما خیلی سخت گذشت.

ودر اخر   عاشقتمممممم وروججججججکم

  اینم چند تا از عکسهات بعد از برگشت از بیمارستان      

 

مامان فدات بشه جینگیل من

اینم هدیه خاله مهری ماه جونه 

این آقا گوزنه و ماشین خوشگل رو هم یکی

از دوستای مامان مریم وقتی واسه دیدنت

اومده بودن واست هدیه آوردن

(دست شما درد نکنه خاله پانته آجون)

این جوجوهای خشمگین رو هم بابایی بعد از اینکه برگشتیم

 تهران واست خریدن چون تو عاشق بازی انگری بردز هستی

 

مرسی بابایی مهربون

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان عسل و آریا
10 دی 91 22:33
سلام عزیزم حتما از دست من دلخورید ولی من اصلا از فکر قالب بیرون نمیرم.من خیلی روی قالب کار کردم ولی دیدید که متاسفانه فونتهاش مشکل پیدا کرده بود و بهم ریخته بود.به هر حال امیدوارم منو ببخشید امشب که بعد از گذشت ماه ها عکس پسرتون را دیدم اصلا باورم نمیشد.چقدر لاغر شده و البته چهره اش مردتر.ولی قبلا ماشالله تپل بود ولی الان خیلی لاغرتر شده.امیدوارم زخمش هم خوب بشه
سیستم افزایش امار
11 بهمن 91 1:23
با سلام دوستانی که مایلن بازدید خود را به صورت رایگان و چشمگیری افزایش دهند بهترین راه عضویت در سیستم افزایش آمار است. +آموزش عضویت http://box.behtarinbox.ir .................................................... منتظر دوستان نی نی وبلاگی عزیز هستیم دوستانی که تا به حال به ما پیوسته اند: http://nini_naaznaaz.niniweblog.com/ منتظر حضور سبز شما هستیم.