روزهای پر از رنج.......................ختنه
سلام به روی ماهت به چشمون سیاهت سلام نفس مامان این پست خاطره یه روزیه که هم خوبه وهم بد حالا چرا خوب وچرابد بد چون تو این روز وچند روز بعدش تو عروسک مامان خیلی درد داشتی وخیلی اشک ریختی خوبم چون که دیگه به معنای واقعی کلمه یه مرد شدی اره عزیزم میخوام از روزی که ختنه ات کردیم واست بگم
جمعه بود 19 ابان 91 مامان مریم از اصفهان اومد خونه ما تا ما رو با خودش ببره ساری تا اونجا ختنه ات کنیم شنبه ساعت 11 صبح راهی ساری شدیم تو ماشین اصلا نخوابیدی خیلی خسته شده بودی ساعت حدود 4 بود رسیدیم چند روز اول همش مشغول بازی بودی ما هم به دنبال یه دکتر خوب واسه جراحی بودیم دلم واست می سوخت همش بهت گفته بودم که یه روزی باید بریم بیمارستان واونو که خودت میدونی رو رنگش کنیم هیچوقت نگفتم باید ببریش چون میدونستم که میترسی وتو هم فکر میکردی که واقعا رنگش میکنند میگفتی میخوام آبی بشه صورتی بشه خلاصه خوشگل بشه. روز 24 آبان چهارشنبه من ومامان مریم وشما وداداشیت رفتیم قائمشهر مطب دکتر خزائی گفت که 80 تومان میگیره خرج بیمارستانشم جدا باید پرداخت کنیم و گفت شما باید از ساعت 9 صبح تا 1 که میبرنت اتاق عمل ناشتا باشی واسه خاطر بیهوشی که باید می گرفتی خلاصه جونم واست بگه که قرار شد28 آبان ساعت 1 بعداظهر بیمارستان ولیعصر قائمشهر باشیم.
الان که دارم ای پست رو می نویسم اشکهام همینطور داره میاد پایین آخه وقتی یاد دردهات می افتم جیگرم پاره میشه الاهی که تموم دردهات به دل من بخوره وتو طوریت نشه آخه تو عزیز دردونه منی من عاشق توام
خب حالا یه کم از خوشی هامون واست بگم تا برسیم به روز موعودعزیز دلم
جمعه 26 آبان شام خونه عمو سالار دعوت بودیم عمو اومد دنبالمون خاله مهری اینا هم بودن شام چلو کباب کوبیده درست کرده بودن که خیلی عالی بود دستشون درد نکنه شما ومریم کوچولو کلی باهم بازی کردید وبهت خیلی خوش گذشت نفس مامان آخر شب هم برگشتیم خونه مامانی خاله مهری ما رو رسوند.
شنبه هم گذشت بعد از اینکه شام خوردیم ساعت 2شب هم بهت کمی غذا دادم بعد خوابیدی تا ساعت 11 صبح یکدفعه انگار که خواب دیدی کلی تو خواب گریه کردی فکر کنم بهت الهام شده بود قراره چه بلایی سرت بیارن الاهی که مامان واست بمیره ساعت 11:30 آژانس گرفتیم رفتیم قائمشهر.
بابایی مهربونت هم همش زنگ میزد وحالت رو می پرسید خیلی نگران بود اما چه میشه کرد چون کارش تهران بود نمیتونست بیاد ودر کنارمون باشه . تو راه وقتی صورت مثل گلت رو میدیدم بی اختیار اشکام جاری میشد اینارو نمیگم که دلت بسوزه فقط مینویسم تا در فرداهایی که در کنارت نبودم بخوانی وبدونی که چقدر برام مهمی وارزش داری وجود تو مایه آرامشه منه پسر قشنگم
خلاصه از ساعت12 توبیمارستان بودیم تا ساعت 2:30 که دکتر تشریفش رو آورد اصلا پیش خودش فکر نکرد که این بجه من ناشتا وباید راس ساعت مقرر که 1بعداظهر بود بیاد احمقه دیگه حیف که ریشمون پیشش گرو بود وگرنه چهار تا حرف بارش میکردم مرتیکه نفهم
بچم همش میگفت مامان تشنمه آب بده جیگرم آتیش میگرفت وقتی میگفتی آب میخوام چون هیچ کاری نمیتونستم بکنم
خلاصه ساعت 3 رفتیم تو اتاق عمل لباسهات رو دراوردم آخه عروسک مامان اصلا دوست نداره جلوی کسی لخت بشه همش میگفتی مامان درنیار شورتم رو در نیار ولی من با چشمای گریون مجبور بودم که لباسهاتو در بیارم یه گان پیچیدم دورت وسفت بغلت کردم پرستار گفت خانم شما نمیتونی بیای داخل گفتم این خیلی به من وابسته اس از من جدا نمیشه با بیرحمی گفت میگیریم میبریمش یه آقایی اومد بغلت کرد وبرد انگار که قلب من رو هم کند وبا خودش برد گریه امانم رو بریده بود سرمو گذاشتم تو بغل بابا ممی وهای های اشک ریختم یه دختره که همسن خودم بود اومد وکمی دلداریم داد یه ذره آروم شدم اما این چند ساعت به من مثل یه عمر گذشت
عملت نیم ساعت طول کشید یک ساعت هم خواب بودی همش میومدم دم درب اتاق عمل وحالت رو از پرستار میپرسیدم میگفت خوبه فقط خوابه دلهره داشتم که نکنه به هوش نیومدی ودارن دروغ میگن پرستاره گفت نه یه بار بیدارشده گریه کرده دوباره خوابش برده خلاصه ساعت و4بعداظهر برگه تسویه رو بهم دادن ولی قرار شد یه مقدار پول به حسابداری بدم تا فردا بیایم و تسویه کنیم چون بخش درآمد تعطیل شده بود بعد از کار تسویه حساب قرار شد از اتاق عمل بیارنت بیرون
وقتی اومدی هنوز بی حال بودی الاهی مامان واسه اون صورت دردناکت بمیره بهم گفتی مامان درد دارم خیلی چهره ات مظلوم شده بود جیگرم واست آتیش گرفت بعد بابا ممی اومد وشما رو صاف بغلت کرد ویکراست بردت تو ماشین عمو سالار بیچاره با اون کمرش
عمو 2ساعت بود که بیرون بیمارستان منتظر ما بود تا ما رو برسونه خونه وقتی رسیدیم هنوز بی حال بودی آنژوکت هم به دستت بود باید آخر شب درش میآوردیم که مامان مریم این کار رو کرد. بابا ممی واست یه خروس خریده بود تا واست قربونیش کنه گفتی میخوام برم ببینمش بابا ممی هم رفت از تو حیاط گرفتش واورد تو دستاش بهت نشونش داد بعد کمی استراحت کردی ولی شب خیلی درد کشیدی وتا صبح گریه کردی الاهی که دیگه هیچ وقت مروارید های خوشگلت از چشمای قشنگت سرازیر نشه الاهی دردات به دل مامانی بخوره وتو هیچ رنج وغمی نبینی.
دوشنبه 29 آبان هم کمی راه رفتی ولی همش میگفتی می سوزه ومن مرتب برات باد میزدم کمی دردت رو تسکین میداد اما بازم چاره ساز نبود واقعا مثل یک عمل سزارین درد کشیدی اینقدر خودم رو فحش دادم که چرا وقتی کوچیک بودی اینکار رو نکردم. بهت گفتم واسم تعریف کن که تو اتاق عمل چی شد ؟گفتی اول دستم رو یه دستبند قرمز بستن بعدم آمپولم زدن خیلی درد داشت گریه کردم منظورت آنژوکت بودگفتی همش میگفتم مامانم رو میخوام اون خانمم گفت مامانت رفته لباس ابی بپوشه بیاد اما تو نیومدی. الاهی واست بمیرم .
سه شنبه هم به همین صورت گذشت یه کوچولو دردت کمتر شده بود و راه میرفتی اما نمیذاشتی چیزی پات کنم وهمش لخت بودی الاهی که مامان واست بمیره چهارشنبه ظهر بردمت حمام تا پانسمانت بیوفته تو حمام کلی التماس میکردی که رو باندت اب نریزم کلی اشک ریختی از اشکهای تو ودردت منم گریم گرفت خلاصه پانسمانت افتاد وزود از حموم رفتی بیرون خیلی ترسیدم پیش خودم گفتم نکنه دیگه از حمام بدت بیاد اما چاره نبود آخه باید بعداظهر میبردیمت تا دکتر ببینتت اما از اونجایی که هوا شرشر بارون بود و شما هم نمیذاشتی چیزی تنت کنم از رفتن به دکتر منصرف شدیم ظاهرا هم که مشکلی نداشتی خلاصه بی خیالش شدم چون به سرما خوردن تو نمی ارزید
شب هم خاله مهری واسه دیدنت اومد وکلی قربون صدقه ات رفت بهش گفتی خاله دیدی شندولم رو بردن رنگ کردن خاله هم کلی بوسیدت و یک کادوی خوشگل رو هم واست هدیه آوردن دست گلتون درد نکنه خاله جون
ضمنا جدیدا با دیدن فیلم حریم سلطان به خاله مهری میگی مهری ماه قربون اون زبون خوشمزه ات برم
پنج شنبه هم همش راه میرفتی اصلا حرفم رو گوش نمیدادی من واسه این تو این سن ختنه ات کردم که از درد بگیری بشینی وتکون نخوری تا خون ریزی نکنی اما انگار بی فایده بود این وروجکی که ما داریم یه جا بند شو نیست.
اخر شب هم عمو اینا اومدن جالب بود همش راه میرفتی تا کسی واسه دیدنت می اومد فورا میرفتی تو رختخوابت میشستی خیلی بلایی قند عسلم . اون شب هم کلی با دختر عمو بازی کردی اما آخر شب همش راه رفتی وگفتی درد دارم واشک ریختی ساعت 3نصف شب مامانی ازاتاق اومد بیرون ونشست واست قصه گفت اما قصه هم چاره ساز نبودخلاصه این چند روز من وشما زودتر از ساعت 3 شب نمیخوابیدیم .شبها هم زیرت پارچه پهن میکردم ولخت میخوابیدی گاهی اوقات هم جیشت در میرفت خلاصه خونه مامانی رو حسابی گند زدی .
اما مامانی طفلی چیزی نمیگفت وهمش هم قربون صدقه ات میرفت ولی بعضی شبها دیگه حسابی بنده های خدا رو کلافه میکردی با گریه هات ودادهات داداشیت هم از اون طرف گریه میکرد که بابا ممی همیشه شب که میشد اهورا رو بغل میکرد تا بخوابه خلاصه برای همه روزهای سختی بودبیشتر از همه خودت اذیت شدی کوچولوی دوست داشتنی من
جمعه هم بابایی اومد تاشنبه باهم برگردیم تهران شب شنبه کلی شما وبابا باهم بازی کردید وکشتی گرفتیدوبوکس بازی کردید بابا بنده خدا دراز کشیده بود وشما داشتی کتکش میزدی البته باباییت دوست داره چون میگه خستگیم در میره اما یه دفعه دستت در رفت وبه جای کمر بابا خورد رو شندول کوچولوت همین باعث شد یه کم خونریزی کنی وتا موقع که خوابت ببره درد کشیدی عزیز دلم شنبه ساعت 6 بعداظهر به سمت تهران حرکت کردیم توراه هم بیشتر خواب بودی.خلاصه مانزدیک به 15 روز ساری بودیم ممنون از مامان مریم وبابا ممی وعمه گیتی
یکشنبه هم که عاشورا بود از فرط خستگی زیاد تا بعداظهر خواب بودیم خلاصه امسال محرم به ما خیلی سخت گذشت.
ودر اخر عاشقتمممممم وروججججججکم
اینم چند تا از عکسهات بعد از برگشت از بیمارستان
مامان فدات بشه جینگیل من
اینم هدیه خاله مهری ماه جونه
این آقا گوزنه و ماشین خوشگل رو هم یکی
از دوستای مامان مریم وقتی واسه دیدنت
اومده بودن واست هدیه آوردن
(دست شما درد نکنه خاله پانته آجون)
این جوجوهای خشمگین رو هم بابایی بعد از اینکه برگشتیم
تهران واست خریدن چون تو عاشق بازی انگری بردز هستی
مرسی بابایی مهربون