طاها جون ماطاها جون ما، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره
مـــامــــان نســترنمـــامــــان نســترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره
بـابـا شـــیـــرزادبـابـا شـــیـــرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره
پیمان عشق من وباباییپیمان عشق من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

***میوه بهشتی مامان وبابا***

خوشگذرونی13 شهریور1392

1392/6/17 17:57
نویسنده : مامان طاها
381 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفسکم هستی من حالت چطوره فدات بشم مامانی امروز هم اومدم تا از یه خوشگذرونی دیگه واست بنویسم

niniweblog.com

عروسک ملوسم ماچهارشنبه ١٣ شهریور دوباره راهی جاده شدیم تا بریم خونه مامان مریم اما مامانی اینا خودشون قرار بود فردا یعنی پنج شنبه برن مشهد خونه عمه باباییت آخه شنبه ١٦ شهریور عروسی پسر عمه بابایی بود انشاالله که خوشبخت بشن اما چون وسط هفته بود ما نتونستیم بریم خلاصه ساعت ٤ صبح رسیدیم خونه مامانی طبق معمول وبه گفته پسری که عاشق آشه گدوک ایستادیم وآش خوردیم وقتی رسیدیم شما وداداشیت لالا کرده بودید وتا صبح خوابیدید صبح هم بعد از خوردن صبحانه مشغول بازی وشیطنتهای کوچولو موچولوت شدی قربونت برم مامانی با اتوبوس هماهنگ کرده بودو قرار بود ساعت  ٧ بعداظهر به سمت مشهد حرکت کنند واسه همین مامانی وعمه حاضر شدند تا برن مسافرت خاله مهری هم اومد دنبالشون وبا هم رفتند بابایی هم ماشین رو برده بود کارواش ساعت ٨ اومد خونه مامانی وقرار شد که ما بریم خونه خاله زینب بابایی وعمو هم رفتند ماهیگیریniniweblog.comخاله شام یه مرغ خوشمزه واسمون درست کرد که دستش درد نکنه بعد از خوردن شام شما فسقلیها تا آخر شب بیدار بودید و به هزار زحمت خوابوندیمتون همه که خوابیدن داداش اهورا تو تاریکی اتاق واسه خودش قدم میزد اونشب حسابی کلافه وبی خواب شده بودniniweblog.comنگار کوچولو هم مریض بود وتب داشت وهمش گریه میکردniniweblog.comشب سختی بود فقط تو ومریم راحت خوابیدید منو  وخاله هم تا صبح بالا سر نی نی هامون بیدار بودیم ساعت ٤ صبح بارون شروع به باریدن کرد خیلی قشنگ بود صدای شر شر بارون تو اون هوای گرم ولی ماهیگیری بابایی وعمو رو خراب کرد واونا هم برگشتن خونه مامان مریم تا استراحت کنند یه کوچولو چشمام گرم خواب شده بود که یکدفعه با صدای خاله زینب بیدار شدم طفلی نگار لرزش گرفته بود وخاله هم دستپاچه ونگران شده بود وفکر کرد تشنج کرده نگار رو گرفتم تو بغلم اما خدا رو شکر فقط یه لرز ساده بود طفلی بچه خیلی درد داشت دکتر گفته بود ویروسه اما لثه هاش هم متورم شده بود وما گفتیم شاید مال دندونش باشه خلاصه هرجور بود با پاشویه واستامینوفن تبش رو کنترل کردیم وبالاخره خوابش برد ساعت ٧ صبح با صدای گریه اهورا بیدار شدم از اون گریه های وحشتناک که نمی دونستم چکار باید کنم جاشو عوض کردم و شیر خورد وبه سختی خوابید ساعت ١٠ صبح هم شما ومریم بیدار شدید خلاصه شب خیلی سختی بود برای من وخاله زینب صبح هم شما ومریم کلی بازی کردید گاهی هم قهر میکردید وتو بهش میگفتی من دیگه پسر عموی تو نیستم باهات قهرمniniweblog.comاما بعد چند دقیقه باهم اشتی میکردید وصدای خنده هاتون فضای خونه رو پر میکرد  البته اینم بگم که با کارهاتون صبر منو خاله زینب رو لبریز کرده بودیدniniweblog.comوگاهی اوقات صدای ما رو هم در می اوردیدniniweblog.comوحسابی آتیش می سوزوندیدniniweblog.comساعت حدود ٣ بود که بابایی وعمو اومدن وقرار شد بعد از خوردن ناهار بریم تهران تا به شب نخوریم بعد از ناهار وخداحافظی راهی جاده شدیم تا نزدیکی پل شاپور رفتیم وای چه ترافیک سنگینی بود اصلا نمیشد تکون بخوری چون هفته های آخر شهریور بود همه داشتن برمیگشتن وحسابی جاده شلوغ بود بابایی دور زد تا برگردیم خونه عمو شب حرکت کنیم رفتیم واسه شام مرغ خریدیم ورب انار بابایی هم واسمون جوجه ترش درست کرد که خیلی خوشمزه شده بود

مرسی همسر گلم

 شما ومریم هم مشغول بازی وشیطنت بودید همش باهم قهر میکردید وسر هر چیز کوچیکی نق میزدیدبعد شام هم یه دوساعتی کنار هم بودیم وگل گفتیمو گل شنفتیمniniweblog.comوبعد از پرس وجو از وضعیت جاده راهی تهران شدیم شما داداشیت هم کل راه رو لالا کردیدniniweblog.comمن هم که شب پیش خوب نخوابیده بودم خوابم برد ساعت ٤ صبح رسیدیم خونه وشما لباسهاتو عوض کردی ومثل یه پسر گل رفتی لالا کردی قربونت برم.

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

این هم از پایان سفــــــــــــــــــــــــــر ما

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)