خوشگذرونی13 شهریور1392
سلام نفسکم هستی من حالت چطوره فدات بشم مامانی امروز هم اومدم تا از یه خوشگذرونی دیگه واست بنویسم
عروسک ملوسم ماچهارشنبه ١٣ شهریور دوباره راهی جاده شدیم تا بریم خونه مامان مریم اما مامانی اینا خودشون قرار بود فردا یعنی پنج شنبه برن مشهد خونه عمه باباییت آخه شنبه ١٦ شهریور عروسی پسر عمه بابایی بود انشاالله که خوشبخت بشن اما چون وسط هفته بود ما نتونستیم بریم خلاصه ساعت ٤ صبح رسیدیم خونه مامانی طبق معمول وبه گفته پسری که عاشق آشه گدوک ایستادیم وآش خوردیم وقتی رسیدیم شما وداداشیت لالا کرده بودید وتا صبح خوابیدید صبح هم بعد از خوردن صبحانه مشغول بازی وشیطنتهای کوچولو موچولوت شدی قربونت برم مامانی با اتوبوس هماهنگ کرده بودو قرار بود ساعت ٧ بعداظهر به سمت مشهد حرکت کنند واسه همین مامانی وعمه حاضر شدند تا برن مسافرت خاله مهری هم اومد دنبالشون وبا هم رفتند بابایی هم ماشین رو برده بود کارواش ساعت ٨ اومد خونه مامانی وقرار شد که ما بریم خونه خاله زینب بابایی وعمو هم رفتند ماهیگیریخاله شام یه مرغ خوشمزه واسمون درست کرد که دستش درد نکنه بعد از خوردن شام شما فسقلیها تا آخر شب بیدار بودید و به هزار زحمت خوابوندیمتون همه که خوابیدن داداش اهورا تو تاریکی اتاق واسه خودش قدم میزد اونشب حسابی کلافه وبی خواب شده بودنگار کوچولو هم مریض بود وتب داشت وهمش گریه میکردشب سختی بود فقط تو ومریم راحت خوابیدید منو وخاله هم تا صبح بالا سر نی نی هامون بیدار بودیم ساعت ٤ صبح بارون شروع به باریدن کرد خیلی قشنگ بود صدای شر شر بارون تو اون هوای گرم ولی ماهیگیری بابایی وعمو رو خراب کرد واونا هم برگشتن خونه مامان مریم تا استراحت کنند یه کوچولو چشمام گرم خواب شده بود که یکدفعه با صدای خاله زینب بیدار شدم طفلی نگار لرزش گرفته بود وخاله هم دستپاچه ونگران شده بود وفکر کرد تشنج کرده نگار رو گرفتم تو بغلم اما خدا رو شکر فقط یه لرز ساده بود طفلی بچه خیلی درد داشت دکتر گفته بود ویروسه اما لثه هاش هم متورم شده بود وما گفتیم شاید مال دندونش باشه خلاصه هرجور بود با پاشویه واستامینوفن تبش رو کنترل کردیم وبالاخره خوابش برد ساعت ٧ صبح با صدای گریه اهورا بیدار شدم از اون گریه های وحشتناک که نمی دونستم چکار باید کنم جاشو عوض کردم و شیر خورد وبه سختی خوابید ساعت ١٠ صبح هم شما ومریم بیدار شدید خلاصه شب خیلی سختی بود برای من وخاله زینب صبح هم شما ومریم کلی بازی کردید گاهی هم قهر میکردید وتو بهش میگفتی من دیگه پسر عموی تو نیستم باهات قهرماما بعد چند دقیقه باهم اشتی میکردید وصدای خنده هاتون فضای خونه رو پر میکرد البته اینم بگم که با کارهاتون صبر منو خاله زینب رو لبریز کرده بودیدوگاهی اوقات صدای ما رو هم در می اوردیدوحسابی آتیش می سوزوندیدساعت حدود ٣ بود که بابایی وعمو اومدن وقرار شد بعد از خوردن ناهار بریم تهران تا به شب نخوریم بعد از ناهار وخداحافظی راهی جاده شدیم تا نزدیکی پل شاپور رفتیم وای چه ترافیک سنگینی بود اصلا نمیشد تکون بخوری چون هفته های آخر شهریور بود همه داشتن برمیگشتن وحسابی جاده شلوغ بود بابایی دور زد تا برگردیم خونه عمو شب حرکت کنیم رفتیم واسه شام مرغ خریدیم ورب انار بابایی هم واسمون جوجه ترش درست کرد که خیلی خوشمزه شده بود
مرسی همسر گلم
شما ومریم هم مشغول بازی وشیطنت بودید همش باهم قهر میکردید وسر هر چیز کوچیکی نق میزدیدبعد شام هم یه دوساعتی کنار هم بودیم وگل گفتیمو گل شنفتیموبعد از پرس وجو از وضعیت جاده راهی تهران شدیم شما داداشیت هم کل راه رو لالا کردیدمن هم که شب پیش خوب نخوابیده بودم خوابم برد ساعت ٤ صبح رسیدیم خونه وشما لباسهاتو عوض کردی ومثل یه پسر گل رفتی لالا کردی قربونت برم.
این هم از پایان سفــــــــــــــــــــــــــر ما