طاها جون ماطاها جون ما، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره
مـــامــــان نســترنمـــامــــان نســترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
بـابـا شـــیـــرزادبـابـا شـــیـــرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره
پیمان عشق من وباباییپیمان عشق من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

***میوه بهشتی مامان وبابا***

خوشگذرونی 12مهر 1392

1392/7/18 20:38
نویسنده : مامان طاها
331 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرک زیبای من حالت چطوره قربون شکل ماهت برم عزیز دل مامان . مامانی ما دوباره در تاریخ١٢ مهر ساعت ١٠ شب به سمت ساری حرکت کردیم  ساعت نزدیک ٢ شب بود که رسیدیم  بازم مثل همیشه جوجوی مامان لالا کرده بود اول رفتیم خونه عمو سالار اینا سرزدیم بعد رفتیم ساری بابایی ما رو گذاشت خونه مامان مریم خودش هم رفت دنبال مامان مریم اخه مامانی رفته بود خونه دایی رضا وبابایی رفت دنبالش ساعت تقریبا 4 صبح بود که مامان مریم به همراه خاله زری وخاله اعظم بابایی اومدن خونه اونشب رو خیلی راحت لالا کردید فردا صبح هم بعد از بیدار شدن مشغول بازی شدی خاله های بابا خیلی ازت خوششون اومد گفتن خیلی اقا وزیبا هستی اخه بار اول بود که شما وداداشیت رو میدیدن وخیلی با حوصله با شما صحبت میکردن بعدازظهر هم بابایی رفت پیش دوستاش وفردا صبح اومد نزدیکهای ظهر که بابایی بیدارشد شما رو برد مدرسه عمه گیتی وقتی عمه رو دیدی گفتی که میخوای بری سر کلاس ودرس بخونی اما چون نمیشد وعمه نمیتونست ببرتت سرکلاس از وقتی سوار ماشین شدی تا رسیدن به خونه مثل ابر بهار اشک ریختی که من دلم میخواد برم مدرسه درس بخونم بابا بنویسم عمه هم واسه اینکه نذاره شما گریه کنی ومرواریدهای خوشگلت سرازیر بشه بهت دفتر ومداد داد تا بابابنویسی.فدای این پسمل درس خونم بشم .شام خونه خاله مهری دعوت بودیم خاله زحمت کشیده بودن ویه کشمش پلو با مرغ خوشمزه درست کرده بودن مرسی خاله جون بعداز شام هم شما ومریم کلی با هم بازی کردید اخر شب هم که اومدیم خونه از خستگی زیاد زود خوابت برد.  بابایی بعد از شام از خونه خاله مهری رفت پیش دوستاش وبا هم رفتن ماهیگیری ونزدیکیهای ظهر برگشت  ١٥ مهر ساعت 11شب بود که به سمت تهران حرکت کردیم خلاصه اینبار هم کلی شیطونی کردی  و واسه خودت آتیش سوزوندی نفس مامان

بازم ممنون از بابای مهربون ودوست داشتنیتون 

 

این ٢تا عکس رو هم وسط جاده موقع رفتن ازت گرفتم گل نازمن

اینجا هم ترسیدی که تو تاریکی شب آقاگرگه وآقا دیوه بیان بخورنت واسه همین گریه کردی و میخواستی که ازروی این تخته سنگ بلندت کنیم

 

این عکس رو هم بابایی خونه خاله مهری ازت گرفت نفس من

 

 

♥♥♥♥♥♥ برای همسر عزیزم♥♥♥♥♥♥

 

 

 

روزهای زندگی ام گرم میگذرد با تو ،به گرمای لحظه هایی که تو در کنارمی

با تو گرم هستم و نمیسوزد عشقمان، ای خورشید خاموش نشدنی
همچو یک رود که آرام میگذرد،عشق ما نیز آرام میگذرد و تویی سرچشمه زلال این دل
ساعت عشق مان تمام لحظه های زندگیست ،ثانیه هایی که پر از عطر و بوی عاشقیست
ای جان من ،مهربانی و محبتهایت،وفاداری و عشق این روزهایت،امیدی است برای خوشبختی فردایت
میدانم همیشه همینگونه که هستی خواهی ماند،مثل یک گل به پاکی چشمهایت،به وسعت دنیای بی همتایت
هوای تو را میخواهم در این حال دلتنگی،امواجی از یاد تو را میخواهم در دریای خاطره های به یادماندنی
همنفسمی، ای که با تو یک نفس عاشقم
همزبانمی، ای که با تو یک صدا برایت احساسات عاشقانه ام را میگویم
حرفی نمانده جز سکوت بین من و چشمانت، که در این سکوت میتوان یک دنیا عشق را خواند
چه با شوق میخوانم چشمانت را و چه عاشقانه گرفته ایم دستهای هم را
گفتی دستهایم گرم است، گفتم عزیزم این چشمهای تو است که مرا به آتش کشیده است
همه ی دنیا فریاد عشق ما را شنیده است،هنوز هم نگاهم به نگاهت دوخته است،
چقدر قلبت زیباست...
چه بی انتهاست قصر عشق تو و من چه خوشبختم از اینکه اینجا هستم ، در کنار تو
تویی که برایم از همه چیز بالاتری و از همه کس عزیزتر
میخوانمت تا دلم آرام بماند

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)