طاها جون ماطاها جون ما، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره
مـــامــــان نســترنمـــامــــان نســترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
بـابـا شـــیـــرزادبـابـا شـــیـــرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره
پیمان عشق من وباباییپیمان عشق من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

***میوه بهشتی مامان وبابا***

خوش گذرونی 11 اذر ماه

1392/9/30 22:01
نویسنده : مامان طاها
371 بازدید
اشتراک گذاری

 

 سلام مایه آرامشم سلام هستی من  گلدونه من  بازم اومدم تا واست

یه یادگاری دیگه اینجا بذارم

عزیز دلم مادوشنبه یازده اذر ساعت 1 شب به سمت ساری حرکت کردیم. سه شنبه صبح رسیدیم سه شنبه  بعداظهر هم گل پسر با مامان مریمیش رفت پارک افتاب وکلی خوش گذروند مامانی هم واسش این هدیه خوشگل رو خرید که پسری خیلی خوشش اومد واسه همین هم زیاد باهاش بازی نمی کنه تاسالم بمونه 

 ضمنا اسمش رو گذاشته شمشیر وتیر کمون سلطان سلیمان خان

  سه شنبه شب هم بابایی با دوستاش رفت ماهی گیری واین ماهی های خوشگل رو صید کرد

چهارشنبه شب هم منو بابایی رفتیم خونه عمو سالاراینا ولی چون هوا سرد بود شما وداداشیت رو نبردیم تا مبادا مریض بشید اما با اینکه همش تو خونه بودید بازم مریض شدید واون سرفه های وحشتناک گل پسری رو حسابی عذاب داد از طرفی هم حسابی تب کردی الاهی برات بمیرم شبا که میخواستی بخوابی اون سرفه های درداور میومد سراغت ونمیذاشت راحت لالا کنی وحسابی اشکت رو در میاورد میدونی من اصلا طاقت درد کشیدنت رو ندارم آخه وقتی مریض میشی خیلی مظلوم میشی الاهی مامان فدای اون مظلومیتت بشه. الاهی همیشه سالم باشی وآتیش بسوزونی اما حالا خدا رو شکرحالت بهتره 

پنج شنبه شب هم منو بابایی واسه شام دوتایی به یاد قدیما با هم رفتیم سفره خانه نیاوران اول جاده دریاخیلی خوش گذشت ویه شب بیادموندنی شد اخه بعد از شام بابا قرار بود بره شکار واسه همین من رو سوپرایز کرد وگفت خانمی میخوام ببرمت شکارو من هم کلی ذوق زده شدم آخه مامانی من عاشق هیجانم اونم تو یه شب تاریک تو دل یه جنگل بکر خلاصه رفتیم شکار ولی چیزی شکار نکردیم اما همین که کناربابایی بودم کلی کیف کردم وحسابی از هیجان جنگل و هوای پاک جنگل لذت بردم

جمعه هم مامانی واسمون ماهیها رو درست کرد که خیلی خوشمزه شده بود مرسی مامان جون ما هم بعداز خوردن ناهار راهی جاده شدیم شما وداداشی لالا کردید ولی واسه خوردن آش گدوک بیدار شدید بعد از اش خوردن بابایی کنار جاده ایستاد ویه کوچولو طاها جون برف بازی کرد ساعت حدود ٩ بود که رسیدیم خونه

مرسی بابایی مهربون ودوست داشتنیمون  

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)