مسافرت 3 بهمن
نفسم قلبم امیدم حالت چطوره. فرشته پاکم قربون اون هیکل نازت بشم مامانی عروسک خوشگله بازم اومدم تا از رفتنمون به ساری واست بگم عزیزم پنجشنبه 3بهمن ساعت 11 شب به سمت ساری حرکت کردیم چون بعدازظهر خوابیده بودی تو ماشین زیاد نخوابیدی واسه شام رفتیم دماوند کباب خوردیم بعد از شام هم شما لالا کردی وتا رسیدن به خونه مامانی اینا خواب بودی جمعه ظهر که از خواب بیدار شدی رفتی پیش بابا ممی وبابایی هم با قصه گفتناش سر شما روحسابی گرم کرد البته این کار همیشگی باباییه وهمیشه تو قصه ها طاها قهرمانه واسه همینم همیشه وهر شب مامانی رو مجبور میکنی تا واست از قصه های بابا ممی بگم وکلی ازم قول میگیری که قصه کوچولو نگو قصه بزرگ بگو بیشترم دوست داری که تو قصه شکارچی باشی ودیو وحیوونهای وحشی رو شکار کنی وبا پوستشون واسه من لباس درست کنی قربون اون قوه تخیلت بشم مامانی .بگذریم شب واسه شام عمو اینا اومدن خونه مامانی مامانی هم از اون مرغ خوشمزه ها درست کرده بود که دستشون درد نکنه(مرسی مامان مریم جون) خلاصه شب خوبی بود دور همی خوش گذشت شما ومریم هم با هم کلی بازی کردید اخر سر هم مثل دختر پسرهای گل نشستید وکارتون تماشا کردید آخه دیگه جفتتون بزرگ شدید وخیلی رفتاراتون عاقلانه تر شده قربونتون برم وروجکها
شنبه هم که از خواب بیدار شدیم ظهر شده بود چون شب قبلش دیر خوابیدیم نشد که صبح زود بیدار بشیم واسه همین بعد از خوردن ناهار ساعت سه بعد از خداحافظی راهی تهران شدیم اول رفتیم خونه عمو سالار اینا وبا هاشون خداحافظی کردیم بعد هم زدیم به جاده شما هم تا گدوک لالا کرده بودی واسه خوردن آش بیدار شدی وتا رسیدن به خونه بیدار بودی خوشگلکم