مهمونی(عمه گلبهار)
سلام همه وجودم ای هستی مامان حالت چطوره قربون چشمهای نازت بشم مامانی امروز هم میخوام واست یه خاطره قشنگ دیگه رو تو تاریخچه زندگیت ثبت کنم عزیزم سه شنبه 6 اسفند قرار بود عمه گلبهار بابایی به همراه پسر گلش امیرحسین از قائمشهر بیان خونمون منم از صبح مشغول تمیزکاری خونه بودم وشما وداداشیت هم حسابی اتیش سوزوندیدخلاصه ساعت 10 شب بابایی رفت دنبال عمه اینا عمه وامیر حسین برای شما وداداشیت هدیه خریده بودن که دست گلشون درد نکنه برای شما یه تفنگ خوشگل
وبرای داداشی یه ادم اهنی زیبا که عکسش رو میذارم تو وبلاگ خودش راستی عمه برامون اب نارنج ویه ترشی خوشمزه که خودش درست کرده بود سوغات آوردن. ممنون عمه جون خلاصه ساعت نزدیک 11 بود که شام خوردیم بعد از شام هم چون عمه اینا خسته بودن زودی خوابیدیم چهارشنبه صبح هم شما زود بیدار شدی ورفتی پیش عمه جون عمه مهربون هم کلی برات قصه گفت وحسابی با عمه سرگرم بودی. اخه عمه عاشق بچه هاست وحسابی دل به دل شما وداداشیت داد وکلی براتون قصه گفت وکلی هم باهاتون بازی کرد امیر حسین هم صبح زود رفت دنبال کارهاش بابایی هم رفت سر کار ومن وعمه فسقلی ها تنها شدیم همین طور که من مشغول کار کردن بودم عمه برای شما قصه میگفت وشما هم با شیرین زبونیهات دل عمه رو برده بودی راستی عمه به عنوان جایزه دوتا تخم مرغ شانسی به شما داد وکلی گل پسریم روخوشحال کرد. ممنون عمه خانوم مهربون خلاصه روز خوبی رو در کنار عمه سپری کردیم ساعت30 :11 شب هم عمه اینا برای رفتن به اصفهان بلیط رزرو کرده بودن ساعت 11 شب شما و بابایی عمه اینا رو بردید ترمینال رسوندید اخر شب هم از فرط خستگی زیاد تو ماشین لالا کردی.