طاطایی وجوجه
سلام پسر گلم امروز هم اومدم تا یه خاطره دیگه بذارم تو صندوقچه خاطراتت
عزیزم شنبه 13 اردیبهشت وقتی بابایی اومد خونه واسه شما وداداشیت دوتا جوجه کوچولو حنایی خرید واین جوجه ها شدن وسیله سرگرمی شما خدا میدونه که شما وداداشیت چقدر این بیچاره ها رومیچلونید یکشنبه صبح که بیدار شدی براشون غذا وآب ریختی جعبه جوجه ات خیس شده بود که بردی گذاشتی رو بالکن تا خشک بشه بعد رفتی تو اتاقت بازی کنی منم همینطور که داشتم ظرف میشستم دیدم یه چیزی از روی بالکن پر زد رفت بلـــــــــــــه آقا کلاغه بدجنس اومد ویکی از جوجوهای پسملی رو برد عروسکم خیلی ناراحت شد وکلی گریه کرد بعد هم هر چی دلش خواست به کلاغه گفت جوجه کوچولوش تنها شد وکلی جیک جیک کرد دیگه حسابی سرمون رو خورد خلاصه سه شنبه شب هم اون یکی جوجو از دوری یارش دق کرد ومرد طاطایی هم مثل ابر بهار اشک بارید کلی غصه خورد بچم گلوش داشت پاره میشد از بس گریه کرده بود قربون این فسقلی با احساسم بشم