طاها جون ماطاها جون ما، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره
مـــامــــان نســترنمـــامــــان نســترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
بـابـا شـــیـــرزادبـابـا شـــیـــرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره
پیمان عشق من وباباییپیمان عشق من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

***میوه بهشتی مامان وبابا***

مسافرت وتولد 2سالگی

1390/5/30 13:49
نویسنده : مامان طاها
1,212 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام عزیز دلم  ببخشید دیر شد امروز بعداز حدودا ١ماه  اومدم تا وبلاگتو به روز کنم اخه این چند وقته شما شيطنتت نتذخيلی بيشتر شده ومن مجبورم بيشتر مراقبت باشم تازه خيلی هم بيشتر از قبل باید باهات بازی کنم تازه بگم که خيلی شيرین تر هم شدی اﻻن دیگه تمام حرفها رو ميگی حتی چند تا جمله هم ميگی اﻻهی مامان ﻗﺮﺑﻮﻧﺖ ﺑﺸﻪ امروز ميخوام از روز تولدت یعنی ٢٢تير واست بگم ٢٢تير شما ﭘﺴﺮ ﮔﻠﻢ ٢ساله شدی اﻻهی که٢٠٠٠ساله بشی مامان فدات بشه تولدت مبارک تولد شما گل پسرم با تولد حضرت علی اکبر یکی شد ٢٢تير من وشما به همراه باباممی ومامان مریم وعمه گيتی قرار شد بریم خونه مامان بابایی اما متاسفانه بابایی نميتونست بياد چون باید ميرفت سر کار.ما ساعت شش صبح از خواب بيدار شدیم ونيم ساعته حاضر شدیم واز در رفتيم بيرون اﻻهی به اميد تو*از ساعت شش ونيم به بعد تهران طرح ترافيکه وممکن بود اگر دیرتر ميرفتيم ماشين عمو ساﻻر رو که دست بابا ممی امانت بود رو ببرن پارکينگ واسه همين صبح زود رفتيم طاها جونی تو ماشين آروم بودکمی هم تو ماشين رقصيد  [تصویر: 10922336608369.gif]تاوقتی که بابا ممی تو ماشين بود پسر خوبی بود اماوقتی بابا از ماشين پياده شد تا بره نون بگيره کلی گریه کرد وهی می گفت ممی ممی بيا خلاصه بعد از چند ساعت کوتاه رسيدیم به امامزاده اسماعيل اونجا از ماشين پياده شدیم تا یه زیارتی هم کرده باشيم تو حياط چند تا شيرآب بودطاها کلی آب بازی کرد وکلی هم خودشو خيس کردخلاصه بعد از زیارت ﭘﺴﺮ گلم رو تميزش کردم ولباسهاشو عوض کردم اینهم عکسهاش تو ماشین کمی خوابیدی قند عسلم تا رسيدیم به گدوک اونجا وایسادیم تا صبحانه بخوریم من از شب پيش شام ماکارانی وقرمه سبزی درست کرده بودم اما ماکارانی کمی اضافه اومد که مامان مریم گفت بذار ببریم تو راه بخوریم خلاصه صبحانه ماکارانی با دوغ گدوک کلی چسبيدطاها هم که عاشق ماکارانيه کلی خوردوحسابی هم خودشو کثیف کرد کنار اونجا یه لوله آب بودکه آبش از چشمه سرازیر ميشد وطاها جونم هم که قربونش برم وقتی آب ميبينه دیگه دست خودش نيست با بابا ممی کلی آب بازی کرد  وای ازاون موقع که دوباره سوار ماشين شدیم طاها ساکت بود فقط چند تا سرفه کوچولو کردبعد از مدتی حال پسر گلم بهم خورد  Smileyوتمام لباس خودشو ومن رو کثيف کردوبابایی کنار یه شير آب ماشين رو نگه داشت ومن رفتم لباسهامو وکيفم رو تا حدی تميز کردم اما فایده نداشت با این که کلی خودمو خيس کردم اما باید لباسهام شسته ميشد وبه خودم گفتم وقتی رسيدیم اولين کاری که ميکنی ميری لباسها رو ميشوری وهمين هم شد بابایی هم طاها رو تميز کرده بودن دستشون درد نکنه خلاصه گل پسرم حسابی مامانی رو به گند کشيدی مامانی اخه کلی هم شير خورده بودی ماکارانی هم که چرب دیگه چی شد اما عيب نداره خوشگلم توسالم باش هيچی مهم نيست ساعت ١١ بود که رسیدیم ساری .خونه مامانی اینا بزرگ بود و جون ميداد واسه بدو بدو کردن های پسمل مامان مامانی اینا تازه ٢هفته بود رفته بودن ساری ما هم بار اولمون بود ميرفتيم اونجا وقتی رسيدیم تو کلی واسه خودت بازی کردی اخه قبلش تو ماشين تو بغلم خوابيده بودی بابایی هم رفت واست آب معدنی خرید آخه آب شمال به شما نمی سازه دل درد ميگيری من هم رفتم تو حمام سراغ لباسهامون بعدازظهر اینقدر خسته شده بودی که کنار من خوابت برد تا ساعت 10 شب خوابيدی البته هممون خوابيدیم آخه خيلی خسته بودیم ﺳﺎﻋﺖ ٨بود که عمو اومده بود واسه بردن ماشين ولی ما چون خواب بودیم ندیدیمش واسه تو یه سک سک خریده بود که از توش یه آبپاش

 

در اومد ﺧﻼﺻﻪ ﺑﺎ اون آبپاش کلی با عمه جون بازی کردی وکلی هم دیگر رو خيس کردید niniweblog.comشب هم خاله بابایی اومد اما شما خيلی غریبی ميکردی خاله جون 10هزار تومان هم بهت پول دادن که دستشون درد نکنه اما تو بلا تر از این حرفهایی پول رو گرفتی اما حتی یه بوس کوچولو هم به خاله ندادی پنج شنبه بعدازظهر من وعمه به همراه مامان مریم رفتيم تا واست کيک تولد سفارش بدیم اخه جمعه قرار شد واست تولد بگيریم که همه بتونن بيان شما هم موندی پيش بابا مميرفتيم قنادی پاسارگاد تو ساری گفتم ميخوام عکس پسرم رو بزنيد روی کيک قناده گفت برید اون طرف خيابون یه اسکن 15*15بگيرید بيارید درست ميکنيم منم این کار رو کردم اما وقتی گفتم که ميخوام عکس هم کيک باشه تازه بهم گفتن این کار رو نميکنيم چون بهداشت گير ميده ومغازه رو پلمپ ميکنه اما من چون تو تهران دیده بودم که این کار رو ميکنن به تير اون رفته بودم هر کيک دیگه ای رو هم انتخاب کردم که عروسک داشت گفتن چون اینجا رطوبت داره نميشه از عروسکهای بيسکویتی استفاده کرد اگر هم عروسک ميخواید باید خودتون بيارید خلاصه مجبور شدم یه کيک مدل قلب انتخاب کنم با زمينه ابي که عکست هم به صورت پرس ميخورد وسط کيک وقرار شد واسه فردا حاضرش کنند بعد از قنادی رفتيم قائمشهر پاساژهادی من یک جفت کفش ویک پيراهن واست خریدم بعد هم رفتيم چهارشنبه بازار مامانی یکم واسه خونه خرید کردبعد هم اومدیم خونه وقتی اومدیم مریم کوچولو هم با عمو وزن عمواومده بودن خونه بابایی  یه کم با مریم کوچولو بازی کردی اون طفلک وقتی چهار دست وپا راه ميرفت تو فکر ميکردی می خواد به تو سواری بده واسه همين ميرفتی که بشينی رو کمرش چند بار همين که می خواستی بشينی رو هوا گرفتمت  اخر شب هم بعد از کلی بازی خسته شدی وخوابت برد راستی خونه مامان اینا خيلی خوب ميخوابيدی آخه حسابی خسته ميشدی رطوبتم که داشت دوست داشتی همش بخوابی جمعه غروب بابایی رفت چند تا بادکنک خرید با کمک بابایی بادشون کردیم وخونه رو واست تزئين کردیم مامانی هم زحمت کشيدن شام الویه واسمون درست کردن مرسی مامانی جون  بابا ممی هم رفت تا کیک رو از قنادی بیاره ساعت هفت ونيم عسل مامان از خواب بيدارشد آمادت کردم وچند تا عکس ازت گرفتم که توی تمام عکسها خواب آلود هستی ومشغول خميازه کشيدنیساعت 8شب بود که عمو اکبروخانوادشون اومدن بعد هم عمه گلبهار بعد هم عمو علی وخاله مهری واخر سر هم عمو ساﻻر خودت اومد اخه بقيه مهمونهامون عمو وعمه وخاله های بابایی بودن  البته عمه گلی هم واسه طاها جون کادو فرستاده بودن اما خودشون تو جمع ما تشریف نداشتن دستتون درد نکنه عمه جون .شما هم کلی غریبی کردی قربونت برم ازبغل من وباباممی پایين نمی اومدی  تو این عکس هم داری میگی بغلم کن مامان کلی بزن وبرقص کردیم ویه عالمه هم عکس گرفتيم بعد از گرفتن عکسها طاها جون شمع رو فوت کرداینم بگم که دیگه حسابی کلافه شده بودی می خواستی با پا بری توی کیک اینم از کیک قشنگتبعد از خوردن کيک کادوها

 

 

رو باز کردیم قند عسلم از گرفتن این همه کادو یکجا کلی ذوق زده شده بودطوری که از فرداش همش ميگفت تفلد تفلدخلاصه بعد از خوردن شام هم طاها کلی اتيش سوزوندنتذ بقيه هم گل ميگفتن وگل ميشنفتن یبقر. . .واخر شب هم همگی خداحافظی کردند ورفتند ولی من وعمه جون بعد از این که طاها خوابيد تو اتاق عمه بيدار بودیم وتاساعت 10 ﺻﺒﺢ حرف ميزدیم ساعت 10صبح خوابيدم وساعت1 ظهربا صدای طاها بيدار شدم اما عمه جون تنبل ﺗﺎ ﺳﺎﻋﺖ ٧شب خواب تشریف داشتن شنبه هم مثل روزهای دیگه کلی واسه خودت بازی کردی واز سروکول بابا ممی ومامان مریم بالا رفتی روز نيمه شعبان هم من وطاها با عمه جون ومامانی رفتيم دریای فرح اباد طاها اولش خيلی ميترسيد اما بعدش کلی آب بازی کرد اما ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ نميشد ازش عکس بگيرم چون توقسمت طرح شنا دوربين ها رو ميگرفتن من هم که ميدونستم این طوریه اصلا دوربين نبردم باﻻخره یواش یواش طاها رو بردم تو آب تا حدی ترسش ریخت بعد هم کلی شن بازی کرد مامانی هم واسه اینکه من هم بتونم برم شنا کنم هر چند دقيقه ميومدپيش طاها ومن هم ميرفتم پيش عمه جون این عمه جون تازه یاد گرفته بود شنا کنه چنان ميرفت زیر اب که من ميترسيدم ودو سه بار پاشو گرفتم آوردمش رو آّب خداوکيلی خوب یاد گرفته بود زیر آبی بره طاها هم اینقدر ازآب خوشش اومده بود که اصلا دلش نمی خواست بریم خونه ساعت ٧ بود که رفتيم توی یه قهوه خانه کنار دریا وچایی خوردیم جاتون خالی خيلی هم چسبيدطاها  دلش نمي خواست بره خونه همش  وسط راه رو زمین می نشست وهی ميگفت دریا دریا اخر سر هم ماشين گيرمون نيومد تا اینکه یه زن وشوهر که ميخواستن برن ساری مارو هم رسوندن که مامانی هم کلی دعاشون کرد دوشنبه هم من ومامانی وعمه طاها رو بردیم اتليه تو قائمشهر ﺗﺎ ازش عکس بگيریم باکلی ادا وشکلک که واسش در اوردیم باﻻخره اقای عکاس عکسهاشو گرفتند از اونجا هم رفتيم یه دوری تو ميدون زدیم بعد هم مامانی ماروبرد پيتزا فروشی شام خوردیم ،اون موقع بود که یاد پيتزا فروشی بابا افتادم که چه حيف شد از دست دادیم طاها اونجا هم کلی شيطونی کرد بعد از اونجا با مامانی رفتيم خونه عمو اونا هم اسباب کشی داشتن مامانی هم واسشون شام گرفت و بعد هم قرار شد اونا بيان ساری ما هم با ماشين دوست باباممی رفتيم ساری بعدش هم عمو اینا اومدن شب هم طاهابعد ازکلی خستگی خوابش بردسه شنبه هم

 

مثل هر روز کلی اتيش سوزوندی وکلی سر به سر عمه گذاشتی چنان کتکش ميزدی که دیگه حسابی ازدستت کلافه شده بود niniweblog.comهر روز ظهر هم ميبردمت تو حياط کلی اب بازی ميکردی  تو این چند وقت کلی واسه خودت عشق کردی

niniweblog.com

چهارشنبه عصر هم من ومامان مریم با هم رفتيم بازار ترکمنها یه کم خرید کردیم تو هم پيش بابا ممی موندی اما بابایی  ميگفت کلی مامان مامان کردی من هم از در اتاق عمه رفتم بيرون تا تو منو نبينی پنج شنبه هم مثل روز های دیگه کلی آب بازی کردی وکلی هم بهت مزه داد طوری که دلت نمیخواست بیای تواتاق عزیز مامان  

 

پنج شنبه غروب مامان به همراه خاله مهری رفتند سر خاک پدر niniweblog.comو

 

مادرشون niniweblog.comبابا هم با چند تا از دوستاش قرار داشت من موندم با طاها وعمه جونش گل پسرم کلی واسه خودش بازی کردشب ساعت 9به بابایی زنگ زدم وکلی باهاش صحبت کردم گفت امروز که زود اومدم خونه از ساعت 5تا حالا که ساعت 9 بود داشتم خونه رو جمع وجور می کردم من هم کلی قربون صدقه اش رفتم وازش تشکر کردم اونم گفت بسه دیگه پاشو بیا خونه من هم که از خدا خواسته چون واقعا دلم واسش تنگ شده بود گفتم باشه شب ساعت 11بود که بابا ممی اومد خونه بهش گفتم بابا منو ببر خونمون گفت نه بابا تازه اومدی که هنوز که جایی نبردمت یه چند وقته دیگه هم بمون طاها تازه از اینجا خوشش اومده آخه هر بار که طاها اذیت میکرد بهش میگفتم بریم خونمون میگفت نه نه خیلی بهش خوش گذشته بود گفتم نه بابا منم دلم واسه شوهرم تنگ شده من هیجا نمی خوام برم فقط می خوام برم خونه باباهم با اون خنده معصومانش گفت باشه می رم شوهرتو از تهران واست میارم منم که میدونستم داره باهام شوخی میکنه گفتم بابا اذیت نکن بعد دوباره خندید و از در رفت بیرون ساعت حد

 

ودا 12  شب بود که مامان مریم وخاله مهری اومدن خونه خاله جون بازم زحمت کشیده بودن و یه سه چرخه خوشگل آبی واسه طاها جون خریده بودن طاها هم کلی ذوق زده شده بود وهی میگفت سواری niniweblog.comسواری و همه مارو اجیر میکرد تا هولش بدیم  به مامان مریمش میگفت بیابیا سواری سواری بعد خاله فقط به اندازه یه چای خوردن پیش ما بودن خیلی زود رفتن ساعت حدودا یک ونیم شب بود که بابا اومدکلی خسته بودولی با همون خستگی زیاد با طاها رفت تو کوچه وسه چرخش رو هم برد تا بازی کنه منم که از همه جابی خبر دلم واسش سوخت گفتم بابا گناه دارید خسته اید بیا بخواب ولش کن گفت نه داره بازی میکنه من راحتم  من ومامان وعمه هم که داشتیم حرف میزدیم  ومن داشتم با بابایی اس ام اس بازی میکردم  گفت که هنوز نخوابیده  اما من که از چیزی با خبر نبودم گفتم  خوابت میاد برو بخواب یکدفعه به خودم اومدم گفتم بلند شم رختخواب ها رو بیارم تا بابا اومد بخوابیم مامان بهم گفت توی یه

 

 بشقاب کوچیک واسم یکم شام میاری گفتم باشه وقتی با سینی غذا وارد اتاق شدم یکدفعه شکه شدم اره عشقم بود که طاها رو بغل کرده بودهورااااااهوراااااااااااا از سر شوق یه جیغ کوتاه کشیدم مامان هم متوجه نشده

 

 بود طفلی از جیغ من ترسید باباممی راست میگفت که میرم شوهرتو از تهران میارم بابایی از سر دلتنگی وتنهایی اومده بود تا ما رو ببینه اون شب یکی از قشنگترین شبهای زندگیم بود چه سوپرایز قشنگی بود خیلی واسم ارزش داشت که به خاطرما تاساری اومده بود اونم فقط واسه یک شب چون فرداش باید می رفت تهران وشنبه صبح می رفت سر کار  اون شب قشنگ به خوشی سپری شد  فردابابایی تا ساعت 3بعدازظهر خوابید اخه فقط جمعه ها می تونه استراحت کامل کنه بقیه روزها صبح زود باید محل کارش باشه صبح وقتی من از خواب بیدار شدم مامان مریم بهم گفت خاله معصوم فوت کرد گفتم راست می گی مامان! خاله معصوم خاله بزرگ و ناتنی بابایی میشه خدا به خانوادشون صبر بده  ساعت 3و15 دقیقه بابایی بیدار شد نهار رو با هم خوردیم

 

 یکم با طاها بازی کرد بعد رفت واسه طاها آب معدنی ومای بیبی خرید وساعت حدودا 5بود که ازمون خداحافظیniniweblog.com کرد ورفت تهران طاها هم کلی گریه کرد که چرا بابام رفت خیلی دلش می خواست بمونه ویه دریا باهم بریم امانمیشد که بشه

 خوشگل مامانی

 

ولی همین که دیدمش کلی خوشحال شدم niniweblog.com

 

حتی می خواستم با خودش برگردم تهران آخه مامان هم آخرشب میخواست بره تهران تشیع جنازه خواهرش niniweblog.comمن و عمه جون و بابا ممی تنها میشدیم اما واقعا نمیشد با اون همه وسایلی که من داشتم وکادوهای طاها با ماشین سواری برگردیم خلاصه مامان مریم هم شب راهی تهران شد همسر عزیزم هم ساعت 12 شب رسید تهران ما هم تا روز یک شنبه ساری بودیم که بابایی زنگ زد وگفت پاشو بیا خونه وبا باباممی هماهنگ کرد و قرار شد آخر شب ما رو ببره تهران عمه

 جون هم رفت خونه عمش ومن وطاها تا  شب تنها بودیم کوچولوی مامان کلی واسه خودش بازی کرد

niniweblog.com

 

بعد به مامان کمک کرد وخونه رو جاروبرقی کشیدیموای بعد هم حمامش کردم

niniweblog.com

وخوابید برای تو راهمون هم کتلت درست کردم بابا ساعت ده ونیم شب اومد تا کارهامون رو کردیم ساعت یازده شب بود که راه افتادیم اول رفتیم قائمشهرتا از عمو وزن عمو خداحافظی کنیم بعد هم راهی تهران شدیم گدوک وایسادیم شام خوردیم و بابا ممی هم شیشه های ماشین رو شستند طاها جونم هم تو ماشین خوب خوابیدniniweblog.com با اینکه عصر هم از ساعت 5 تا 9 شب خواب بود من وبابا هم تا تهران کلی حرف زدیم وباباکلی از خاطراتش واسم تعریف کرد همه چیز خوب بود تا اینکه رسیدیم سر کوچه چشمتون روز بد نبینه افتادیم توی جوب هر کاری کردیم نشد که ماشین رو در بیاریم به بابایی زنگ زدم اومد سر کوچه با دوتا رفتگر که مشغول کار بودن ماشین رو گرفتن بالا تا بابا ممی تونست از نو جوب درش بیاره و بعد من و طاها و بابا جون رفتیم خونه بابا ممی هم جک زدن لاستیک رو که پنچر شده بود رو عوض کرد بعد هم بابا رفت دنبالش وبا هم اومدن خونه و ساعت 5 صبح بود که خوابیدیم دوشنبه صبح ساعت 11 بود که بیدار شدیم ومشغول جمع وجور خونه شدم ظهر مامان مریم واسه دیدن طاها اومد 1ساعت موند وبعد دوباره رفت مسجد برای مراسم سوم خاله معصوم بابا هم ساعت 7بعدازظهر رفت برای درست کردن لاستیک زاپاس ماشین بعد هم شام رفتند سالن و اخر شب هم با خاله مهری رفتن ساری وفردا که مامان زنگ زد واحوالپرسی کرد گفت که اینقدر جای طاها تو خونشون خالیه که خدا میدونه گفت کاش  بچم اینجا بود وآتیش میسوزوند

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

بهارک
22 مرداد 90 20:42
سلام.. طراحی عکس وقالب.. خوشحال میشم به ما سر بزنید..ممنون میشم مارو لینک کنید..
nafasemaman
23 مرداد 90 2:12
سلام طاها جونم عسل خاله چقدر دلم واست تگشده بود عزیز خاله مخصوصا واسه شیتونیهات /خب میبینم که کلی اتیش سوزوندی تو این چند وقته قربونت برم تو عکسا معلومه کیکت هم خیلی خوشکل شده مثل خودت که همیشه خوشکلی مخصوصا با اون موهای فرفریت قوربونت برم خاله


مامان سهند
2 شهریور 90 12:17
تفلدت مبارک عسل خاله خیلی ناز و بامزه ای عسلکم