طاها جون ماطاها جون ما، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره
مـــامــــان نســترنمـــامــــان نســترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره
بـابـا شـــیـــرزادبـابـا شـــیـــرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره
پیمان عشق من وباباییپیمان عشق من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

***میوه بهشتی مامان وبابا***

دومین مسافرت تابستونی

1390/7/7 13:42
نویسنده : مامان طاها
820 بازدید
اشتراک گذاری

 سلام عزیز دلم ببخشید که بازم دیر شد تا بیام وبلاگت رو آپ کنم وخاطرات شیرنت رو واست بنویسم آخه این چند وقته اصلا وقت نداشتم. مامانی یه هفته که با هم رفتیم شمال بعدش هم که اومدیم تلفن خونه قطع شد واسه همین نتونستم بیام به وبت سر بزنم تازه شما عزیز دلم هم که روز به روز شیرین تر وشیطون تر میشیniniweblog.comواسه همین باید چهار چشمیniniweblog.comمراقبت باشم اما امروز اومدم تا از خاطرات بعد عید فطر واست بنویسم عروسک قشنگم عید فطر من وشما وبابایی تو خونه بودیم وجایی نرفتیم اما قرار شد هفته بعد چهارشنبه شب من وشما به همراه بابایی بریم شمال تا بابا هم بره پیش دوستش تا واسه تفریح با هم برن ماهیگیری آخه مامانی عید فطر جاده ها خیلی شلوغ بود اصلا زیاد جالب نمیشد بریم مسافرت چون همش باید تو ترافیک می موندیم خلاصه جمعه صبح یعنی 2روز بعد از عید مامان مریم به همراه خاله مهری ودایی رضای بابایی اومدن تهران تا برن مجلس شب چهلم خواهرشونniniweblog.com

مامان مریم قرارشد بعد از صرف شام یه سر بیاد خونمون تا عزیز دلشو ببینه اون روز هم من خونه رو حسابی تمیز کرده بودniniweblog.comniniweblog.comیکدفعه بابایی گفت می خواید شما با مامان اینا برید شمال بعد من چهارشنبه شب بیام وجمعه شب با هم برگردیم؟ منم دیگه رو حرف بابا جون حرف نزدم وقبول کردم وقرار شد من وپسمل گلم اونشب بی مقدمه بریم سفر فورا حاضر شدیم بابا جون هم واسه تو راهمون 4 تا ساندویچ کالباس خوشمزه درست کرد. مامان مریم اینا ساعت 11 شب بود که رسیدن طاها که از خاله ودایی خجالت کشیده بود فورا رفت تو بغل مامان مریم وسرش رو گذاشت رو قلب مامانیش اونشب خاله  5000تومان به طاها داد. وقتی خواستیم از در بریم بیرون طاها با خاله جون دوست شد وکلی واسش شیرین زبونی کرد وهمش بهش میگفت دوستت دارم خاله هم همش قربون صدقت میرفت پسر شیرین زبونم بعد از صرف چای راه افتادیمniniweblog.comتابریم بعد از خداحافظی با بابایی با ماشین خالهرفتیم تو راه شما همش بهونه بابایی رو میگرفتی ومیگفتی باباییم بیاد وسط راه بابا جون به گوشیم زنگ زد وگفت کجایید گوشی مامان مریم جا مونده یه جا قرار گذاشتیم وبابایی فورا با موتور خودشو رسوند گوشی مامانی رو بهش دادوپسر گلم هم یک بار دیگه بابا جونشو دید ودلش می خواست بره سوار موتور باباییش بشه تو ماشین بیشتر خواب بودی ساعت حدودچهارونیم صبح بود که رسیدیم قائمشهردایی رضا رو پیاده کردیم بعد هم رفتیم ساری وخاله ما رو رسوندوبعد دوباره برگشت قائمشهر( مرسی خاله جون مهربونniniweblog.com)عمه در رو باز کرد کلی از دیدن طاها خوشحال شدniniweblog.com

وهمون اول صبح کلی با هم بازی کردن از صدای خنده ها وجیغ های طاها بابا ممی هم بیدار شدساعت حدود 7 صبح بود که طاها جون خوابش برد تا ساعت 11 خوابید آخه تو ماشین هم همش لالا کرده بودی niniweblog.comمامانی. فردا هم کلی با عمه بازی کردیniniweblog.comوکلی حرف های شیرین زدی که مامان مرمرت کلی قربون صدقت رفتniniweblog.comو شب هم عمو وزن عمو به همراه نی نی نازشون اومدن خونه مامانی وطاها ومریم کوچولوبا هم بازی کردن یکشنبه صبح هم طاها بیدار شد با بابا ممی  رفت سر کوچه و خرید کردوکلی هم واسه خودش بازی کرد دوشنبه هم طاها از بخت بد عمه جای اسباب بازی های عمه جونش رو پیدا کرد ونشست به بازی کردن عمه حسابی عصبی شده بودniniweblog.comآخه به وسایلش خیلی حساسه ودوست نداره کسی خرابشون بکنه از اقبال بد مامانی عمه با مامان هم قهر کرد گفت تو مامانشی نباید بذاری دست بزنه ولی مامان کنارت نشست تا نذاره چیزی رو خراب کنی بالاخره عمه یه جوری سرت رو گرم کرد واسباب بازی ها رو ازت گرفت ولی تو که خیلی بلایی بازم چند بار دیگه سراغشون رفتی ولی بازم ازت گرفتمشون ولی خلاصه عمه کلی ناراحت شد ورفت نشست تو اتاقش گریه کردniniweblog.comتو هم هر چقدر صداش کردی دیگه جوابتو نداد آخه از دستت خیلی ناراحت بود مامانی. بعدازظهرهم قرار شدبا مامان مریم بریم جلسه قرعه کشی خونه دختر دایی مامان تا قبل از ناراحتی عمه قراربود اونم باهامون بیاد اما بعدش گفت که نمیادولی به اصرار مامان مریم راضی شد که باهامون بیاد وقتی اونجا رسیدیم طاها جون از خجالتش چشمهاش رو گرفته بود اما بعد از 10 دقیقه که یخش آب شد کلی آتیش سوزوندوکلی هم رقیصیدniniweblog.comخلاصه کلی دلبری کرد آخه اون تنها مرد مجلس بود کلی ماچش کردن طاها که جیشش گرفته بود رو بردم دستشویی سرویس بهداشتیشون بزرگ وتمیز بود طاطایی کلی عاشق اونجا شده بود ودلش میخواست کلی آب بازی بکنه وهمش میگفت آب بازی بوکونم خلاصه با کلی گریه واشک آوردمت بیرون کلی شیرین زبونی کردی همش میومدی پیشم ومیگفت مامان جون اسباب بازی دختر دختر دایی مامان که شنید چی میخواد گفت بیا بریم من بهت بدم طاهایی هم بدون هیچ چون وچرایی از بغل مامان پایین رفت ورفت تو اتاق انگار نه انگار که کلی به مامان وابسته بود خجالت رو قورت داد ورفت بعد از خوردن عصرانه همه دیگه کم کم داشتن میرفتن و طاها باهمه خداحافظی میکرد ما هم به همراه دختر خاله مامان اومدیم ساری تو از فرط خستگی تا 2ساعت بعدش خواب بودی اما عمه جون که کلی خسته بود واز شبهای پیش هم زیاد نخوابیده بود تا صبح خوابید فردا صبح مامان مریم قلبش درد گرفته بود وتپش های قلبش زیاد شده بود آخه مامانی 2سال پیش قلبشون رو عمل تعویض دریچه کرده بودن ونباید زیاد استرس میگرفتن اما بنا به دلایلی استرسش بالا رفت وبه قلبش فشار وارد کردشماوعمه خواب بودین عزیز دلم شما رو به بابا ممی سپردم ومن ومامانی رفتیم بیمارستان بوعلیniniweblog.com

اونجا نوار قلب گرفتن اما دکتر گفت باید برید بیمارستان فاطمه زهرا متخصص قلب شما رو ببینه ما هم ماشین گرفتیم ورفتیم اونجا بعداز گرفتن دوباره نوار قلب وآزمایش و اکو متوجه شدیم چیزی جز فشار واسترس عصبی نبوده ولی مامانی خیالشون راحت شد که دریچه خیلی عالیه و هیچ مشکلی نداره ساعت حدود 7 بود که اومدیم خونه وبا عمه رفتیم بازار نرگسی خرید کردیم وساعت 9 برگشتیم خونه وشما عزیز دلم رو بردیم پارک آفتاب تا واسه خودت بازی کنی اول بردمت تو استخر توپ اینقدر از اونجا خوشت اومده بود که دلت نمی خواست بیای بیرون بعد از نیم ساعت با کلی کلک آوردمت بیرون   قربون صورت خندونت بشمسرسره بازی تو استخر توپ کلی حال دادبعد هم بردیمت سوار تاپ شدیniniweblog.comولی کاش سوار نمیشدی آخه کلی ترسیدی وهمش میگفتی مامان جون بیا ترسیدم اینقدر دلم واست سوخت که الاهی واست بمیرم که اینقدر ترسیدیکلی ماچت کردم عروسک خوشگلم. اما بعدش واست یه شمشیر خریدم که کلی باهاش بازی کردی وعمه جون ومامانی رو تو همون پارک کتک زدیniniweblog.comواقعا هم شمشیرت درد داشتساعت حدود 10 بود که بابایی بهم زنگ زد وگفت دیگه برید خونه من هم گفتم چشم همسر عزیزمniniweblog.com

نیم ساعت بعد عمو با زن عمو و نی نی شون اومدن دنبالموننی نی ناز نازی عمو سالار

وباهم رفتیم خونه وطاها کلی با شمشیرش با عمه بازی کرد البته کلی هم با مریم کوچولو بازی کرد اینم عکسهای خوشگلتونقربون جفتتون بشم که اینقدر نانازی هستید فرشته کوچولوهای مامان وبابااینجا مریم کوچولو طاها رو زد یا به اصطلاح از پسر مظلوم من زهر چشم گرفت عشق مامانی هم کلی گریه کرد وپا به فرار گذاشت قربون اون دل نازکت بشم که اینقدر زود رنجی(آخه طاطایی منو هر نی نی که بزنه پسمل کوچولوم ازش میترسه ودیگه طرفش نمیره چون خودش خیلی نی نی ها رو دوست داره توقع زدن ودعوا از نی نی ها نداره وزود جیغ میکشه وگریه میکنه)ساعت 12 بود که قرار شد بابا ممی عمو اینا رو بذاره قائمشهر وماشینشون رو بیاره ساری من وعزیز دلم هم باهاشون رفتیم تا من رفتم لباس بپوشم شما مثل آقاهاتو بغل خاله زینب نشسته بودی وقتی رسیدیم ورفتیم توخونه تو رفتی تو استخر مریم جون نشستی واز اونجا فهمیدم که خوشت اومده وبهت گفتم که فردا واست میخرم بابا ممی با کلی کلک تونست شما رو از استخر نی نی بیاره بیرون تا بریم خونه تو راه هم خیلی آقا بودی منو بابا ممی کلی حرف زدیم وقتی رسیدیم از شدت خستگی زود خوابیدی فردا بعد از ظهر هم قرار شد من وشما ومامانی بریم قائمشهر تا واست استخر بخرم و کارهای بانکیمو انجام بدم ساعت 5بود عمو واسه بردن ماشین اومد خونه مامانی بعد از کلی خوشوبشniniweblog.comگفت من میبرمتون با عمو اومدیم قائمشهر تو خیلی خسته بودی وتو ماشین خوابت برد اما همین که رفتیم تو بانک بیدار شدی کارهای بانکیمو که انجام دادم رفتیم تا مامانی واسه شب نون باگت بخره تو مغازه تمام شیرینی ها ونون ها روی ویترین ها چیده شده بود تو گفتی مامان بخورم گفتم نه خوردنی نیستن اما شما که باهوش تر از این حرفهایی گفتی خوردنیه وآقای فروشنده گفت ایرادی نداره بذارید برداره یدونه برداشتی بعد تا مامانی داشت حساب میکرد و رومون اونطرف بود شما رفتی یه کیک یزدی هم برداشتی تو یه دست دیگت هم هنوز کلوچه بود شانس آوردم همه رو نریختی زمین خوبه مامانی حداقل حواست بود عزیز دلم بعد هم با کلی عذر خواهی اومدیم بیرون اما آقای فروشنده همش میگفت ایرادی نداره بچس بعد هم رفتیم پاساژ هادی واست استخر خریدم وبعدش با مامانی رفتیم چهارشنبه بازار کمی خرید کردم یه لباس خوشگل سفید هم واست خریدم اومدیم ماشین سوار شدیم وبرگشتیم خونه شب هم عمو اینا اومدن خونه مامانی شب قرار بود بابا جون طاها نصف شب برسه مامانی شام اسنک درست کردن خیلی خوشمزه بود شما 2 تانی نی هم ماکارانی خوردینشکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز  بعد شام هم بردمت حمام چون حسابی خودت رو کثیف کرده بودیniniweblog.comشما هم کلی واسه خودت آب بازی کردی بعد از حمام هم موهاتو سشوارکشیدم ولباس سفیدی که واست خریده بودم رو تنت کردم چند تا عکس نازم ازت گرفتمجیگر مامانمامان فدای اون صورت توپولیت بشه اینم عکس خوشگلته که مامان مریم گذاشته تو ویترین خونشون تا هر وقت دلش واست تنگ شد نگاهش کنهبعد شما ومریم وباباممی مهربونتون کلی بازی کردید اینم با با ممی صبور با دوتا نوه های گلشواخر شب هم شما خوابیدی اما مامانی تا ساعت 4 صبح بیدار بود ومنتظر بابایی شدniniweblog.comبابا جون اومدniniweblog.comوبعد از احوال پرسی با خانوادش خوابیدیم ظهر هم طاها با بابا کلی بازی کرد و ساعت 5 بابایی با دوستش عمو هاشم رفتن ماهیگیری شب هم قرار شد ما وعمو اینا با هم بریم پهنه کلا اما قبل از رفتن عمه خواب بود تو چشمشو دور دیدی ودوباره رفتی سراغ اسباب بازیهاش وقتی بیدار شد کلی عصبی شدniniweblog.com

وبا مامانی هم قهر کرد البته قبلش مامان مریم بهت اجازه داده بود اما بازم عمه ناراحت شد ومامان مریم گفت چون از تمام اینا خاطره داره دوست نداره خراب بشه البته گل پسرم هم چیزی رو خراب نکرد عمو اومد مامانی هم شام کتلت درست کردن که قرار شد بعد از پهنه کلا بریم دریا که ای کاش نمی رفتیم تو پهنه کلا 2تا تفنگ واست خریدم که با تفنگت کلی مردم رو کشتی وبعداز زیارت راهی دریا شدیم از اونجایی که تو خیلی حساسی لباس گرم وکلاه سرت کردم چون هوا سرد بود وباد میومد خلاصه کلی شن بازی کردی بعد از شام رفتیم لب ساحل قدم زدیم مامانی گفت لباسشو در بیار گرمش میشه من هم اینکار رو کردم بعد از 30دقیقه آبریزش بینیت شروع شد وفهمیدم که سرماخوردی اون طرف تر ما یه خانواده چادر زده بودن تو هم دویدی ورفتی اونجا خانمه بهت گفت بیا بغلم اما بابا ممی اومدوبغلت کرد آخه مامانی شما نباید از جلوی چشمم دور بشی یکدفعه گم میشی عروسکم بعد هم اومدی پیشم لباستو تنت کردم ورفتیم اما نشد ازت لب دریا عکس بگیرم چون بابا جونت دوربین رو برده بود خلاصه وقتی برگشتیم خونه تا تونستی گریه کردی عقا ولی وقتی بابا ممی اسپند برات دود کرد آروم تر شدی آخه نفسه مامان تو خیلی زود چشم میخوری فردا که از خواب بیدار شدی حسابی سرما خورده بودی که الاهی مامان برات بمیرهniniweblog.comبابا جون ساعت 11 صبح بود که از ماهیگیری برگشت وخیلی ناراحت شد که تو مریض شدی ولی چون خسته بود زود رفت خوابید آخه قرار بود شب برگردیم تهران مامان مریم هم بهت شربت سرما خوردگی داد اونروز بیشتر خواب بودی یک بار هم با شنیدن قصه ای که بابا ممی واست گفت تو بغل بابا ممی خوابت برد شب هم بعد از خوردن شام وخداحافظی از عمه ومامانی وبابا ممی راهی تهران شدیم در کل سفر خوبی بود کلی بهت خوش گذشت وتا تونستی آتیش سوزوندی  عشقم

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)