دومین مسافرت تابستونی
سلام عزیز دلم ببخشید که بازم دیر شد تا بیام وبلاگت رو آپ کنم وخاطرات شیرنت رو واست بنویسم آخه این چند وقته اصلا وقت نداشتم. مامانی یه هفته که با هم رفتیم شمال بعدش هم که اومدیم تلفن خونه قطع شد واسه همین نتونستم بیام به وبت سر بزنم تازه شما عزیز دلم هم که روز به روز شیرین تر وشیطون تر میشیواسه همین باید چهار چشمیمراقبت باشم اما امروز اومدم تا از خاطرات بعد عید فطر واست بنویسم عروسک قشنگم عید فطر من وشما وبابایی تو خونه بودیم وجایی نرفتیم اما قرار شد هفته بعد چهارشنبه شب من وشما به همراه بابایی بریم شمال تا بابا هم بره پیش دوستش تا واسه تفریح با هم برن ماهیگیری آخه مامانی عید فطر جاده ها خیلی شلوغ بود اصلا زیاد جالب نمیشد بریم مسافرت چون همش باید تو ترافیک می موندیم خلاصه جمعه صبح یعنی 2روز بعد از عید مامان مریم به همراه خاله مهری ودایی رضای بابایی اومدن تهران تا برن مجلس شب چهلم خواهرشون
مامان مریم قرارشد بعد از صرف شام یه سر بیاد خونمون تا عزیز دلشو ببینه اون روز هم من خونه رو حسابی تمیز کرده بودیکدفعه بابایی گفت می خواید شما با مامان اینا برید شمال بعد من چهارشنبه شب بیام وجمعه شب با هم برگردیم؟ منم دیگه رو حرف بابا جون حرف نزدم وقبول کردم وقرار شد من وپسمل گلم اونشب بی مقدمه بریم سفر فورا حاضر شدیم بابا جون هم واسه تو راهمون 4 تا ساندویچ کالباس خوشمزه درست کرد. مامان مریم اینا ساعت 11 شب بود که رسیدن طاها که از خاله ودایی خجالت کشیده بود فورا رفت تو بغل مامان مریم وسرش رو گذاشت رو قلب مامانیش اونشب خاله 5000تومان به طاها داد. وقتی خواستیم از در بریم بیرون طاها با خاله جون دوست شد وکلی واسش شیرین زبونی کرد وهمش بهش میگفت دوستت دارم خاله هم همش قربون صدقت میرفت پسر شیرین زبونم بعد از صرف چای راه افتادیمتابریم بعد از خداحافظی با بابایی با ماشین خالهرفتیم تو راه شما همش بهونه بابایی رو میگرفتی ومیگفتی باباییم بیاد وسط راه بابا جون به گوشیم زنگ زد وگفت کجایید گوشی مامان مریم جا مونده یه جا قرار گذاشتیم وبابایی فورا با موتور خودشو رسوند گوشی مامانی رو بهش دادوپسر گلم هم یک بار دیگه بابا جونشو دید ودلش می خواست بره سوار موتور باباییش بشه تو ماشین بیشتر خواب بودی ساعت حدودچهارونیم صبح بود که رسیدیم قائمشهردایی رضا رو پیاده کردیم بعد هم رفتیم ساری وخاله ما رو رسوندوبعد دوباره برگشت قائمشهر( مرسی خاله جون مهربون)عمه در رو باز کرد کلی از دیدن طاها خوشحال شد
وهمون اول صبح کلی با هم بازی کردن از صدای خنده ها وجیغ های طاها بابا ممی هم بیدار شدساعت حدود 7 صبح بود که طاها جون خوابش برد تا ساعت 11 خوابید آخه تو ماشین هم همش لالا کرده بودی مامانی. فردا هم کلی با عمه بازی کردیوکلی حرف های شیرین زدی که مامان مرمرت کلی قربون صدقت رفتو شب هم عمو وزن عمو به همراه نی نی نازشون اومدن خونه مامانی وطاها ومریم کوچولوبا هم بازی کردن یکشنبه صبح هم طاها بیدار شد با بابا ممی رفت سر کوچه و خرید کردوکلی هم واسه خودش بازی کرد دوشنبه هم طاها از بخت بد عمه جای اسباب بازی های عمه جونش رو پیدا کرد ونشست به بازی کردن عمه حسابی عصبی شده بودآخه به وسایلش خیلی حساسه ودوست نداره کسی خرابشون بکنه از اقبال بد مامانی عمه با مامان هم قهر کرد گفت تو مامانشی نباید بذاری دست بزنه ولی مامان کنارت نشست تا نذاره چیزی رو خراب کنی بالاخره عمه یه جوری سرت رو گرم کرد واسباب بازی ها رو ازت گرفت ولی تو که خیلی بلایی بازم چند بار دیگه سراغشون رفتی ولی بازم ازت گرفتمشون ولی خلاصه عمه کلی ناراحت شد ورفت نشست تو اتاقش گریه کردتو هم هر چقدر صداش کردی دیگه جوابتو نداد آخه از دستت خیلی ناراحت بود مامانی. بعدازظهرهم قرار شدبا مامان مریم بریم جلسه قرعه کشی خونه دختر دایی مامان تا قبل از ناراحتی عمه قراربود اونم باهامون بیاد اما بعدش گفت که نمیادولی به اصرار مامان مریم راضی شد که باهامون بیاد وقتی اونجا رسیدیم طاها جون از خجالتش چشمهاش رو گرفته بود اما بعد از 10 دقیقه که یخش آب شد کلی آتیش سوزوندوکلی هم رقیصیدخلاصه کلی دلبری کرد آخه اون تنها مرد مجلس بود کلی ماچش کردن طاها که جیشش گرفته بود رو بردم دستشویی سرویس بهداشتیشون بزرگ وتمیز بود طاطایی کلی عاشق اونجا شده بود ودلش میخواست کلی آب بازی بکنه وهمش میگفت آب بازی بوکونم خلاصه با کلی گریه واشک آوردمت بیرون کلی شیرین زبونی کردی همش میومدی پیشم ومیگفت مامان جون اسباب بازی دختر دختر دایی مامان که شنید چی میخواد گفت بیا بریم من بهت بدم طاهایی هم بدون هیچ چون وچرایی از بغل مامان پایین رفت ورفت تو اتاق انگار نه انگار که کلی به مامان وابسته بود خجالت رو قورت داد ورفت بعد از خوردن عصرانه همه دیگه کم کم داشتن میرفتن و طاها باهمه خداحافظی میکرد ما هم به همراه دختر خاله مامان اومدیم ساری تو از فرط خستگی تا 2ساعت بعدش خواب بودی اما عمه جون که کلی خسته بود واز شبهای پیش هم زیاد نخوابیده بود تا صبح خوابید فردا صبح مامان مریم قلبش درد گرفته بود وتپش های قلبش زیاد شده بود آخه مامانی 2سال پیش قلبشون رو عمل تعویض دریچه کرده بودن ونباید زیاد استرس میگرفتن اما بنا به دلایلی استرسش بالا رفت وبه قلبش فشار وارد کردشماوعمه خواب بودین عزیز دلم شما رو به بابا ممی سپردم ومن ومامانی رفتیم بیمارستان بوعلی
اونجا نوار قلب گرفتن اما دکتر گفت باید برید بیمارستان فاطمه زهرا متخصص قلب شما رو ببینه ما هم ماشین گرفتیم ورفتیم اونجا بعداز گرفتن دوباره نوار قلب وآزمایش و اکو متوجه شدیم چیزی جز فشار واسترس عصبی نبوده ولی مامانی خیالشون راحت شد که دریچه خیلی عالیه و هیچ مشکلی نداره ساعت حدود 7 بود که اومدیم خونه وبا عمه رفتیم بازار نرگسی خرید کردیم وساعت 9 برگشتیم خونه وشما عزیز دلم رو بردیم پارک آفتاب تا واسه خودت بازی کنی اول بردمت تو استخر توپ اینقدر از اونجا خوشت اومده بود که دلت نمی خواست بیای بیرون بعد از نیم ساعت با کلی کلک آوردمت بیرون بعد هم بردیمت سوار تاپ شدیولی کاش سوار نمیشدی آخه کلی ترسیدی وهمش میگفتی مامان جون بیا ترسیدم اینقدر دلم واست سوخت که کلی ماچت کردم عروسک خوشگلم. اما بعدش واست یه شمشیر خریدم که کلی باهاش بازی کردی وعمه جون ومامانی رو تو همون پارک کتک زدیواقعا هم شمشیرت درد داشتساعت حدود 10 بود که بابایی بهم زنگ زد وگفت دیگه برید خونه من هم گفتم چشم همسر عزیزم
نیم ساعت بعد عمو با زن عمو و نی نی شون اومدن دنبالمون
وباهم رفتیم خونه وطاها کلی با شمشیرش با عمه بازی کرد البته کلی هم با مریم کوچولو بازی کرد اینم عکسهای خوشگلتون اینجا مریم کوچولو طاها رو زد یا به اصطلاح از پسر مظلوم من زهر چشم گرفت عشق مامانی هم کلی گریه کرد وپا به فرار گذاشت(آخه طاطایی منو هر نی نی که بزنه پسمل کوچولوم ازش میترسه ودیگه طرفش نمیره چون خودش خیلی نی نی ها رو دوست داره توقع زدن ودعوا از نی نی ها نداره وزود جیغ میکشه وگریه میکنه)ساعت 12 بود که قرار شد بابا ممی عمو اینا رو بذاره قائمشهر وماشینشون رو بیاره ساری من وعزیز دلم هم باهاشون رفتیم تا من رفتم لباس بپوشم شما مثل آقاهاتو بغل خاله زینب نشسته بودی وقتی رسیدیم ورفتیم توخونه تو رفتی تو استخر مریم جون نشستی واز اونجا فهمیدم که خوشت اومده وبهت گفتم که فردا واست میخرم بابا ممی با کلی کلک تونست شما رو از استخر نی نی بیاره بیرون تا بریم خونه تو راه هم خیلی آقا بودی منو بابا ممی کلی حرف زدیم وقتی رسیدیم از شدت خستگی زود خوابیدی فردا بعد از ظهر هم قرار شد من وشما ومامانی بریم قائمشهر تا واست استخر بخرم و کارهای بانکیمو انجام بدم ساعت 5بود عمو واسه بردن ماشین اومد خونه مامانی بعد از کلی خوشوبشگفت من میبرمتون با عمو اومدیم قائمشهر تو خیلی خسته بودی وتو ماشین خوابت برد اما همین که رفتیم تو بانک بیدار شدی کارهای بانکیمو که انجام دادم رفتیم تا مامانی واسه شب نون باگت بخره تو مغازه تمام شیرینی ها ونون ها روی ویترین ها چیده شده بود تو گفتی مامان بخورم گفتم نه خوردنی نیستن اما شما که باهوش تر از این حرفهایی گفتی خوردنیه وآقای فروشنده گفت ایرادی نداره بذارید برداره یدونه برداشتی بعد تا مامانی داشت حساب میکرد و رومون اونطرف بود شما رفتی یه کیک یزدی هم برداشتی تو یه دست دیگت هم هنوز کلوچه بود شانس آوردم همه رو نریختی زمین خوبه مامانی حداقل حواست بود عزیز دلم بعد هم با کلی عذر خواهی اومدیم بیرون اما آقای فروشنده همش میگفت ایرادی نداره بچس بعد هم رفتیم پاساژ هادی واست استخر خریدم وبعدش با مامانی رفتیم چهارشنبه بازار کمی خرید کردم یه لباس خوشگل سفید هم واست خریدم اومدیم ماشین سوار شدیم وبرگشتیم خونه شب هم عمو اینا اومدن خونه مامانی شب قرار بود بابا جون طاها نصف شب برسه مامانی شام اسنک درست کردن خیلی خوشمزه بود شما 2 تانی نی هم ماکارانی خوردین بعد شام هم بردمت حمام چون حسابی خودت رو کثیف کرده بودیشما هم کلی واسه خودت آب بازی کردی بعد از حمام هم موهاتو سشوارکشیدم ولباس سفیدی که واست خریده بودم رو تنت کردم چند تا عکس نازم ازت گرفتم بعد شما ومریم وباباممی مهربونتون کلی بازی کردید واخر شب هم شما خوابیدی اما مامانی تا ساعت 4 صبح بیدار بود ومنتظر بابایی شدبابا جون اومدوبعد از احوال پرسی با خانوادش خوابیدیم ظهر هم طاها با بابا کلی بازی کرد و ساعت 5 بابایی با دوستش عمو هاشم رفتن ماهیگیری شب هم قرار شد ما وعمو اینا با هم بریم پهنه کلا اما قبل از رفتن عمه خواب بود تو چشمشو دور دیدی ودوباره رفتی سراغ اسباب بازیهاش وقتی بیدار شد کلی عصبی شد
وبا مامانی هم قهر کرد البته قبلش مامان مریم بهت اجازه داده بود اما بازم عمه ناراحت شد ومامان مریم گفت چون از تمام اینا خاطره داره دوست نداره خراب بشه البته گل پسرم هم چیزی رو خراب نکرد عمو اومد مامانی هم شام کتلت درست کردن که قرار شد بعد از پهنه کلا بریم دریا که ای کاش نمی رفتیم تو پهنه کلا 2تا تفنگ واست خریدم که با تفنگت کلی مردم رو کشتی وبعداز زیارت راهی دریا شدیم از اونجایی که تو خیلی حساسی لباس گرم وکلاه سرت کردم چون هوا سرد بود وباد میومد خلاصه کلی شن بازی کردی بعد از شام رفتیم لب ساحل قدم زدیم مامانی گفت لباسشو در بیار گرمش میشه من هم اینکار رو کردم بعد از 30دقیقه آبریزش بینیت شروع شد وفهمیدم که سرماخوردی اون طرف تر ما یه خانواده چادر زده بودن تو هم دویدی ورفتی اونجا خانمه بهت گفت بیا بغلم اما بابا ممی اومدوبغلت کرد آخه مامانی شما نباید از جلوی چشمم دور بشی یکدفعه گم میشی عروسکم بعد هم اومدی پیشم لباستو تنت کردم ورفتیم اما نشد ازت لب دریا عکس بگیرم چون بابا جونت دوربین رو برده بود خلاصه وقتی برگشتیم خونه تا تونستی گریه کردی ولی وقتی بابا ممی اسپند برات دود کرد آروم تر شدی آخه نفسه مامان تو خیلی زود چشم میخوری فردا که از خواب بیدار شدی حسابی سرما خورده بودی که الاهی مامان برات بمیرهبابا جون ساعت 11 صبح بود که از ماهیگیری برگشت وخیلی ناراحت شد که تو مریض شدی ولی چون خسته بود زود رفت خوابید آخه قرار بود شب برگردیم تهران مامان مریم هم بهت شربت سرما خوردگی داد اونروز بیشتر خواب بودی یک بار هم با شنیدن قصه ای که بابا ممی واست گفت تو بغل بابا ممی خوابت برد شب هم بعد از خوردن شام وخداحافظی از عمه ومامانی وبابا ممی راهی تهران شدیم در کل سفر خوبی بود کلی بهت خوش گذشت وتا تونستی آتیش سوزوندی عشقم