طاها جون ماطاها جون ما، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
مـــامــــان نســترنمـــامــــان نســترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره
بـابـا شـــیـــرزادبـابـا شـــیـــرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره
پیمان عشق من وباباییپیمان عشق من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

***میوه بهشتی مامان وبابا***

اولین مسافرت تابستونی سال 91

1391/7/16 17:33
نویسنده : مامان طاها
400 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام وصد سلام به روی ماه پسر گلم عزیزم این بار هم میخوام یکی دیگه از خاطرات قشنگت رو تو تقویم زندگیت ثبت کنم البته بازم باکمی تاخیر مامانی من سعی میکنم این پست روخیلی مختصر ومفید واست بنویسم عروسک قشنگم.

 ما روز 11/3/91 ساعت 5بعداظهر روز پنج شنبه به سمت ساری حرکت کردیم وبا ترافیک سنگینی که توجاده بود ساعت 12 شب رسیدیم ساری مامان مریم جون واسمون آبگوشت بار گذاشته بودن وای که چه چسبید دستشون درد نکنه ما تا 15 خرداد ساری بودیم ودوشنبه آخر شب راهی تهران شدیم سفر خوبی بود خیلی خوش گذشت نه صبر کن هنوز تمام نشده تازه میخوام از خوشگذرونی هامون واست بگم گلکم.

 خلاصه..................................

 فردا ظهر که از خواب بیدار شدیم قراربود بریم جلسه هفتگی کارامون رو کردیم آژانس گرفتیم وبه همراه مامان مریم وعمه گیتی وطاها جون به سمت قائم شهر حرکت کردیم آخه جلسه قائم شهر بود شما اونجا کلی واسه خودت بازی کردی وبهت خوش گذشت بعد از جلسه هم رفتیم میدان طالقانی یه دور زدیم مامان مریم واسه گل پسری یه عینک خرید البته با سلیقه خودت آقا طاها من بهت گفتم طاها رنگ مشکیش رو بردار ولی تو گفتی مامان حرف مرد یکیه من آبیش رو دوست دارم واخر سر هم رنگ آبیش روبرداشتی.

 منم واسه بابایی از سر چهارراه خیابان بابل دوغ خریدم آخه بابایی عاشق اون دوغهاست یادش بخیر وقتی جوان تر بودیم وتازه ازدواج کرده بودیم وخونمون شمال بود هرشب با موتورمیرفتیم واز اونجا دوغ میخریدیم وای که چه کیفی میداد یادش بخیر جوانی.

بعد هم سوار ماشین شدیم ورفتیم ساری.روز 13/9/91هم تو خونه بودیم وشما کلی با عمه ومامانی بازی کردی آخر شب هم دختر عمو اومد وکلی با هم بازی کردید قرار بود دختر عمو وزن عمو زینب شب خونه مامانی بمونن آخه بابا وعمو میخواستن برن ماهیگیری صبح ساعت 7بود که بابا اینا از ماهیگیری برگشتن چند تا ماهی کوچولوهم گرفته بودن که انداختن توحوض وشما ومریم کوچولو کلی باهاش بازی کردید ساعت حدود 11 بود که سوار ماشین شدیم و رفتیم دریا از اونجایی که شما از موج دریا میترسی اصلا سمت آب نرفتی وفقط تو ساحل نشستی وشن بازی کردی مامانی هم واسه ناهار یه لوبیا پلوی خوشمزه درست کرده بود که تو دریا خیلی چسبید  دست مامانی درد نکنه .

طرفهای غروب بابا ممی کم کم بردت لب آب تا ترست بریزه بعد از اینکه پاهاتو گذاشتی تو آب دیگه دلت نمی خواست بیای بیرون با کلی کلک از آب آوردیمت بیرون بعد هم که اسب اومد گفتی من میخوام اسب سوار شم اصلا فکر نمیکردم که نترسی بر عکس شما مثل آقا ها رو اسب نشستی وهیچ ترسی هم نداشتی همش هم میگفتی:   پیتیکو پیتیکو.

 اینم ازعکسهای گل پسر قشنگم.

 این عکس رو موقع رفتن به ساری توماشین ازت گرفتم نفسم.

این یکی عکس خوشگلتم مال صبح روزیه که رفتیم دریا

اول حاضرت کردم وبعد ازت عکس گرفتم راستی عمه گیتی

هم با دوربین خودش از همین ژستت عکس گرفت قربون پسمل خوشتیپم بشم.

 

این سه تا عکس رو هم به زور ازت گرفتم چون مشغول 

شن بازی بودی اصلا نگاه دوربین نمی کردی عمه حواست رو پرت کرد تا

 تونستم ازت عکس بگیرم .

اسب سواری هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

 

                                                     

 

ودر اخر هم از بابایی گلت ممنونم که ما روبه این سفر برد تا حال وهوامون عوض بشه

همسرم ممنون از اینکه همیشه در کنار ما هستی

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)