طاها جون ماطاها جون ما، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره
مـــامــــان نســترنمـــامــــان نســترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
بـابـا شـــیـــرزادبـابـا شـــیـــرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره
پیمان عشق من وباباییپیمان عشق من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

***میوه بهشتی مامان وبابا***

روزهای نوروز 1392

1392/1/28 18:11
نویسنده : مامان طاها
308 بازدید
اشتراک گذاری

 niniweblog.com

سلام سلام سلام سلام سال یک هزارو سیصدونود و دو هجریه شمسی مبارک، مبارکه گلم،قلب دوستان عزیزم سال نوی شما هم مبارک، امیدوارم سالی سرشار ازموفقیت و شادی داشته باشید...عشششقم خوبی مامان فدات بشم خوشحالم که یک ساله دیگه رو با تو شروع کردیم، عزیزم امیدوارم بهارهای قشنگی و با چشمان قشنگت ببینی و شادی و با تمام وجودت احساس کنی آخ که چقدر دلم برات تنگ شده بود دل تو دلم نبود زودتر بیام برات بنویسم از این ایام نوروز و سفرامون و همه چیزای خوب دیگه...........

خب حالا از کجا شروع کنم..........آها اول از همه بگم که ما امسال 4تایی سال رو نوکردیم امسال خدا یه نی نی ناز دیگم بهمون هدیه کرده الاهی که قربونتون بشم عروسکای مامانی من.    مامانی من امسال واستون سفره هفت سین نذاشتم اما مامان مریم یه سفره کوچولوی خوشگل جمع وجور گذاشته بودن که من ازش عکس گرفتم وواست میذارم ما امسال هم تصمیم گرفتیم مسافرت بریم شمال خونه مامانی اینا آخه اونجا به گل پسری خیلی خوش میگذره خونه بزرگ وحیاط وشیطنت های ریز ودرشت قربونت برم که شیطنت از اون چشمای خوشگلت میباره.niniweblog.com

خلاصه چهارشنبه 30 اسفند 91 یا بهتر بگم همون اول عید ساعت 12 شب به سمت ساری حرکت کردیم فسقلی ها هم بیشتر راه رو لالا کرده بودن ساعت حدودا 5 صبح بود رسیدیم شمال مامان مریم وبابا محمود (ممی)بیدار شدن روبوسی کردیم وعید رو تبریک گفتیم مامان مریم بغلت کرد وکلی قربون صدقه ات رفت طاها تا سفره هفت سین رو دید رفت سراغش گفت مامان من از این شیرینی ها میخوام مامان مریم هم گفت برو بخور قربونت برم بعد که خوردی با اون زبون شیرینت گفتی خیلی خوشمزه س تو هم بخور قربون شکلت برم گفتم نه من نمیخوام خودت بخور جدیدا یاد گرفتی هر چیزی رو که میخوای ومن انجامش نمیدم میگی قربون شکلت برم niniweblog.com

خلاصه از تو اصرار واز من انکار بالاخره موفق شدی ومن خوردم بعد گفتی خوشمزه بود عزیزم گفتم آره جیگرم .خیلی خوب بلدی از من دل ببری نفسم.

 اینم عکس سفره هفت سین مامانی اینا

موقع خواب هم هرچی گفتم برو پیش مامان مریم بخواب واست قصه بگه نرفتی که نرفتی آخه شما خیلی مامانی هستی وبدجوری به من وابسته ای.                       صبح هم که از خواب بیدار شدی رفتی کنار عمه دراز کشیدی عمه هم کلی ماچ مالیت کرد بعداظهر هم با مامان مریم وخاله مهری رفتی سر مزار مادربزرگ وپدر بزرگ باباییت که خدا رحمتشون کنه روحشون شاد.شب هم عمو سالار اینا اومدن خونه مامانی اونا هم امسال مثل ما 4 نفر شده بودن خدا یه دخمل ناز نازی به نام نگار بهشون هدیه داده بود وما هم برای اولین بار بود که میدیدیمش شما ومریم کوچولو هم کلی با هم بازی کردید مامان مریم هم واسه شام یه مرغ خوشمزه واسمون درست کردن مرسی مامانی کدبانو.

niniweblog.com                         بعد از شام هم من وشما به همراه بابایی و عمو وعمه وایلیا با هم رفتیم پرورش ماهیه عمو مسعود بابای ایلیا.عمو مسعود یه سگ داشت به اسم قهوه ای وقتی داشتیم تو راه میرفتیم همش میگفتی من میخوام سگ عمو رو ببینم ولی وقتی رسیدیم اونجا از ترس آقا سگه رفتی بغل بابایی وپایین بیا هم نبودی همش میگفتی من میترسم وبدون بابا از در اتاق بیرون نمیرفتی. ما رو باش که فکر کردیم چه پسر شجاعی داریم اونجا چند تا حوضچه ماهی قزل آلا بود ویه حوضچه ماهیه اوزون برون که یکیش خیلی بزرگ بود طاطایی هم از ماهی ها خیلی خوشش اومد ودلش می خواست اونا رو بگیره تو دستش چند تا عکس هم گرفتیم اما از اونجایی که شما همش شیطونی میکنی وبالا پایین میپری نذاشتی چند تا عکس تکی خوشگل ازت بگیرم. این عکس رو هم به زور ازت گرفتم تا یادگاری بمونه تو بیشتر عکسها همش ادا شکلک درآوردی که گفتم نذارم بهتره.راستی این پلیوریم که تنته هدیه مامان مریمه 

 

اینم یه عکس دیگه با پسر خاله بابایی آقا ایلیا

 راستی بابایی چند تا ماهی قزل آلا هم واسمون خرید که عمو زحمت کشیدن پاکشون کردن. موقع خداحافظی هم عمو مسعود به شما عیدی داد شما هم تشکر کردی وبا اون لهجه خوشگل تهرونیت گفتی ایندفعه اگه سگتون نبود زنگ بزنید ما بیایم اینجا. قربون اون زبون شیرینت بشم.خلاصه اونشب هم خیلی بهمون خوش گذشت .niniweblog.com 

 دوم عید هم خاله مهری زحمت کشیده بودن خونه خودشون شام درست کرده بودن وآورده بودن خونه مامان مریم وای یه کشمش پلوی خوشمزه ممنون خاله جونی اونشب زندایی و دختر دایی وپسردایی های بابایی هم خونه مامانی مهمون بودن دور همی خیلی خوش گذشت آخر شب هم رفتیم رو ایوون نشستیم وگل گفتیمو گل شنفتیم .بابایی وعمو وپسرداییاشون هم آخر شب رفتن ماهیگیری وصبح برگشتن راستی اونشب خاله آذر هم از آلمان تماس گرفت وبا هم صحبت کردیم قراره خاله واسه اردیبهشت با دخترای گلشون بیان ایران.niniweblog.com

سوم عید هم برای ناهار خونه عمه گلبهار دعوت بودیم عمه نازی هم اونجا بود ساعت 2 من وشما وداداشی وبابایی وعمه به سمت قائمشهر حرکت کردیم وقتی رسیدیم شما خیلی خجالت کشیدی و رفتی رو مبل نشستی وسرت رو گذاشتی رو پاهات عمه های بابایی هم اومدن نازکشیت اما بازم خجالت کشیدی موقع ناهار اومدم بغلت کردم گذاشتمت کنار سفره بعد از نا هار کم کم یخت آب شد وشیطنت های کوچولوت سر باز کرد اما نه پسمل خوبی بودی با لب تاب عمو مسعود بازی کردی اونم کانتر خیلی خوشت اومد بعد عمو بهت یه تفنگ داد که مال بچه گیهای امیر حسین بود خلاصه بهت خوش گذشت در آخر هم عمه ها بهت عیدی دادن که دستشون درد نکنه عمه گلبهار 20 تا کتاب داستان کوچولواز همونایی که تو سک سک هست هم بهت هدیه دادن عمو مسعود هم تفنگ امیر حسین رو داد برای خودت که خیلی خوشت اومد

اینم عکسش (ممنون عمو وعمه جون )

حدودا ساعت 7 بود که اومدیم خونه.

4 عید هم فقط عمواینا اومدن خونه مامانی ناهارهم مامانی یه آبگوشت خوشمزه درست کرده بودن که خیلی چسبید شام هم کشک بادمجون داشتیم که خیلی عالی شده بودآخر شب هم بابایی وعمو رفتن واسه شکار وماهیگیری آخه عمو وبابایی عاشق اینجور تفریح ها هستن .                                                                                 شما ومریم هم اونشب کلی بازی کردید.niniweblog.com

5عید هم شام دایی رضا وخاله مهری خونه مامانی دعوت بودن مامان مریم هم زحمت کشیدن و واسمون اون ماهی هایی رو که از پرورش ماهی عمو مسعود خریدیم رو درست کردن باسبزی تو دلی وای که خیلی خوشمزه بود مرسی مامانی. خاله مهری هم زحمت کشیدن واونشب به شماو داداشی عیدی دادن ممنون خاله جون.

راستی اینم بگم که شما شب زودتر از ساعت یک نمیخوابیدی روزها هم همش با بابا ممی بودی وبابایی هم همش واست قصه های رنگارنگ میگفت تو همه قصه ها هم خودت قهرمان بودی خلاصه بابا ممی رو حسابی خسته میکردی طوری که وقتی کنار بابایی دراز میکشیدی تا بخوابی از بس بابایی قصه میگفت خودش خوابش میبرد برعکس شده بود شمابابایی رو خواب میکردی وبعد خودت بلند میشدی راه می افتادی تازه بازم نمیذاشتی بابایی بخوابه میرفتی وزود بیدارش میکردی. خلاصه شما ٤ تا نوه حسابی به بابا ممی وابسته اید حسابی بنده خدا رو خستش میکنید اما بابا ممی صبر ایوب داره واصلا ناراحت نمیشه حوصله شونم زیاده .خدا واسمون حفظش کنه niniweblog.com

عمه رو که دیگه نگو حسابی حرصش میدادیniniweblog.com همش می خواستی بری پای کامپیوترش بشینی بازی کنی اما وقتی عمه اجازه نمیداد شروع میکردی به حرص دادن عمه .همش مانیتورش رو خاموش روشن میکردی وعمه هم که عصبانی میشد میگفت الان زنگ میزنم عمو سالار بیاد داداش اهوراتو ببره تو هم چون رو داداشی خیلی حساسی زود موش میشدی وآروم میشستی البته فقط برای چند ثانیه.

 گاهی اوقات هم میومدی وتو اتاق به من میگفتی مامان عمه بد اخلاقه میگفتم چرا میگفتی آخه همش با اون گوشیش میخواد زنگ بزنه به عمو سالار واقعا بعضی وقتها نمیدونم بهت چی بگم وای از دست اون زبون فسقلی تو .niniweblog.com

6 عید هم شما بدجور سرما خوردی که تمام این خوشی ها از دماغت در اومد البته خدا روشکر زیاد حالت خراب نبود فقط کمی بیحال بودی وتب داشتی من هم بهت شربت سرما خوردگی دادم تا بدتر نشی قرار شد بعداظهرهم من ومامان مریم وعمه وداداشیت بریم مرکز خرید خانه وکاشانه تو ساری شما هم پیش بابا ممی موندی البته اینم بگم که همش به من میگفتی لباس پوشیدی کجا میخوای بری حق نداری بری منم میگفتم باشه نمیرم بابا ممی واسه اینکه سرت رو گرم کنه بردت سر کوچه واست سک سک خرید(این چند وقته کلی سک سک خریدی)وماهم سریع جیم شدیم تا گل پسری نبینه وغصه بخوره .از مرکز خرید واست یه کلاه دوچرخه سواری خریدم از سی دی فروشی هم واست سی دی کارتون وبازیه پت ومت خریدم که خیلی دوست داری.                      اینم عکس اسباب بازیهای سک سکت

 

این تفنگ رو هم بابا ممی واست خریدن ممنون بابایی

این بلوز رو هم مامان مریم بهت هدیه دادن البته +عیدیت ممنون مامانی

تو راه برگشت هم مامان مریم  از داروخانه واست شربت آموکسی کلاو خرید تا بخوری وتبت پایین بیاد.شب هم پاشویت کردم وبه زور استامینوفن تبت رو کمی پایین آوردم.

٧عید هم ساعت 3 بعداظهرقرار شد به سمت تهران حرکت کنیم جونم واست بگه که این چند روز خیلی خوش گذشت هم به شما هم به ما خلاصه کلی آتیش سوزوندی دست مامانی و بابایی وعمه هم درد نکنه ساعت 4 بود که خداحافظی کردیم و راه افتادیم وسط راه هم ایستادیم وآش ودوغ گدوک خوردیم که خیلی چسبید البته شما چون حال نداشتی خواب بودیولی بابایی بیدارت کرد وکمی بهت آش دادخلاصه ساعت 9 شب رسیدیم تهران از فرط خستگی زود خوابیدیم. پنج شنبه شما تب کردی بابایی رفت داروخانه واست دارو خرید تبت کمترشد اما هنوز سرفه هات زیاد بود .پنج شنبه وجمعه هم هم مثل روزهای دیگه گذشت.جمعه حمامتون کردم وچمدان رو باز کردم و لباساتون رو شستم خلاصه اون روز شد روز نظافت. آخر شب بابا گفت وسایل رو جمع کن گفتم چرا گفت سیزده بدر بریم شمال گفتم شوخی نکن گفت شوخی نمیکنم فردا شب راه می افتیم اما انگار جدی بود من هم شب با اس ام اس به عمه گفتم خیلی خوشحال شد.شنبه 10 فروردین هم چون دیدم حالتون خرابه بردمتون بیمارستان کودکان تهران اولش یکم ترسیدی تا دیدی بچه های دیگه گریه میکنن شما هم زودی زدی زیرگریه همش میگفتی مامان من نمیام اقا دکتر بهم آمپول میزنه خلاصه بعد از چند دقیقه باناز ونوازش ساکت شدی بعد هم رفتی سراغ اسباب بازیها یه تفنگ رو نشون کردی تا برات بخرم بعد هم یه لنسر کوچولوی ماهیگیری دیدی که ازم خواستی جفتشو برات بخرم منم بهت گفتم وقتی از دکتر اومدیم واست میگیرم خلاصه نوبتمون شد دکتر جفتتون رو معاینه کرد وگفت یه ویروسه اما خدا روشکر گلوتون عفونت نداشت مقداری دارو واستون نوشت که از داروخانه همونجا واستون خریدم تو داروخانه هم کتاب و سی دی شنگول ومنگول رو خواستی که واست گرفتم  

 بعد بعد هم رفتیم اسباب بازیهاتو خریدیم

niniweblog.com                         بعد هم آژانس گرفتیمو اومدیم خونه البته اینم بگم که تفنگه خراب از آب در اومد.

 شب هم یه ساک کوچیک واسه شمال رفتنمون جمع کردم قرار شد فردا صبح زود راهی بشیم ساعت حدود 10 صبح بود که راه افتادیم تو راه باز آش ودوغ گدوک خوردیم حدودا ساعت 3 بود رسیدیم خونه مامانی به مامانی گفتی من بازم اومدم مامانی هم کلی قربون صدقه ات رفت وگفت خوش اومدی عزیزم ناهار مامانی واسمون شامی کف دستی یا همون کباب تابه ای درست کرده بودن که خیلی خوشمزه شده بود ممنون مامانی جون.niniweblog.com

 دوشنبه 12 فروردین هم خونه بودیم وشما بازم طبق معمول از سر وکول بابا ممی بالا میرفتی وشیطنت میکردی قربونت برم.

niniweblog.comniniweblog.com

 

 

سه شنبه یعنی همون سیزده بدر هم همه باهم قرار گذاشتیم تا بریم جنگل برنجستانک صبح ساعت 9 بابا ممی اینا با ماشین عمو سالار رفتن دنبال خاله زینب وبچه هاش عمو هم صبح زود با پسر داییش سیامک رفته بود جا بگیره ما هم با ماشین نازنین دختر دایی بابایی رفتیم نازنین یه سگ داشت به اسم لوسی که اون رو هم با خودش آورده بود که تو خیلی ازش میترسیدی با این که سگش کوچولو بود ولی تا دستت رو میبردی بالا پارس میکرد محمد پسر دایی بابا لوسی رو گرفت گذاشت جلو تا دیگه گل پسری نترسه خلاصه ساعت حدود 11 بود رسیدیم جنگل بعد ما هم مامانی اینا وخاله زینب رسیدن بعد هم عموصفر وزن عمو سهیلای بابایی با خانواده مادر زن عموی بابا .خلاصه روز خوبی بود  ناهار هم بابایی یه جوجه کباب آبدار واسمون درست کرد که دستش درد نکنه بعد هم دبرنا بازی کردیم  اونروز کلی واسه خودت بازی کردی ماهیگیری کردی با تفنگ عمو بازی کردی با بچه ها ومریم هم کلی بازی کردی آخر سر هم از فرط خستگی تو بغل مامان مریم خوابت برد خلاصه خیلی بهت خوش گذشت ساعت حدود 8 شب بود که برگشتیم خونه.

 اینم عکسهای سیزده بدر ١٣٩٢

این عکس جایه که نشسته بودیم

طاها در حال ماهیگیری

 

طاها ومریم

مامانی وبابایی به همراه 2 تا نوه گلشون

اینم یه عکس تکی از جگر گوشه ناز مامانی

چهارشنبه هم  خونه بودیم وشما کلی بازی کردی و کارتون دیدی .

پنج شنبه هم شما ومامان مریم با هم رفتید پارک آفتاب ساری مامانی میگفت اونجا یه عالمه دوست پیدا کردی کلی هم واسه خودت بازی کردی مامانی میگفت همش وقتی می خواستی از سرسره بری بالا  به بچه ها میگفتی تروخدا هلم ندید هلم ندید قربون این پسر مامانی خودم بشم خلاصه کلی بهت خوش گذشته بود بعد هم خاله مهری اومده بود دنبالتون که با هم اومدید .تو خونه هم کلی با عمه بازی کردی بعدشم ازبس خسته شده بودی تا سرت رو گذاشتی رو بالشت خوابت برد

 اینم عکسهای عقشششششششششششششم 

جمعه هم آخر شب ساعت 11 به سمت تهران حرکت کردیم طبق معمول تو ماشین خوابیدی و ساعت 3 صبح رسیدیم خونه تو خونه هم تا لباساتو درآوردی رفتی لالا کردی قربونت بشم هنوز خستگی راه تو تنت بود. عروسک قشنگم امسال عید خیلی بهت خوش گذشت هنوز گاهی اوقات میای میگی مامان کی میریم شمال آخه اونجا بهم خیلی خوش میگذره.حالا بابایی گفته شاید تو اردیبهشت ماه دوباره بریم البته شاید بهت قول نمیدم.

niniweblog.com

بازم ببخشید  که باتاخیر نوشتم اما ایندفعه دلیش خودتی چون اصلا به من اجازه نمیدی پای کامپیوتر بشینم وهمش میخوای خودت بازی کنی  الان هم کنارم ایستادی وداری غر غر میکنی ومیگی از پای کامپیوترم بلند شو نمیخوام شما بری اینترنت مامان خانم.دلیل دیگشم این سرعت پایین اینترنته که دیگه شده در حد حلزون گاهی اوقات باید یه چرت بزنیم تا یه صفحه باز بشه . راستی چند بار هم اومدم نشستم واست نوشتم لحظه آخر شیطونی کردی وزدی همه رو پاک کردی آقا زاده گلم .                وای از دست این فسقلی عصر تکنولوژی.

 

 این هم از پایان سفر ما در آخر هم ممنون از همسر عزیزم وبابایی مهربونتون.

 niniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)