طاها جون ماطاها جون ما، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره
مـــامــــان نســترنمـــامــــان نســترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
بـابـا شـــیـــرزادبـابـا شـــیـــرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره
پیمان عشق من وباباییپیمان عشق من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

***میوه بهشتی مامان وبابا***

مسافرت 8 مرداد

سلام هستی من زندگی من حالت چطوره عسلم امروز دوباره مامانی اومده با یه خاطره جدید دیگه   سه شنبه 7مرداد روز عید فطررو خونه بودیم اما قرار بود شب راهی ساری بشیم ساعت 11 شب بود که حرکت کردیم. وقتی رسیدیم بابایی رفت ماهبگیری ظهر وقتی از خواب بیدار شدیم بعد از ناهار من وشما وداداشیت به همراه مامان مریم رفتبم پارک تجن شما وداداشیت کلی بازی کردید صورتهای خوشگلتون رو هم گریم کردید خیلی بهتون خوش گذشت کلی ماشین سواری واستخر توپ وجامپی....بازی کردید امیدوارم همیشه شاد باشید عزیزای دلم فدای اون صورت زیبا و خندونت عروسکم اینبار دلت خواست این شکلی بشی دردونه من مامان مریم از پارک ب...
14 مرداد 1393

هدیه بابایی(13مرداد)

س لام ش یرینی زندگیم هستی مامان وبابا امروز حالش چطوره البته که خوبه وانشاالله که همیشه خوب باشه عزیز دلم امروز که مشغول بازی کردن بودی همش نق میزدی که دلت ماشین پلیس میخواد بابایی هم که عاشق پسریه عصری که از بیرون برگشت واسه گل پسرم کادو گرفته بود نفس مامان هم با کلی ذوق کادوش رو باز کرد وحسابی خوشحال شد یه ماشین پلیس زیبا به همراه دفتر نقاشی وخط کش ژله ای (ممنون بابایی مهربون ودوست داشتنی)     حرف دل مامان وطاها به بابایی  ما دوتا عاشقتیم تو بهترینی ...
13 مرداد 1393

مسافرت 26 تیر ماه

سلام آلبالو کوچولوی من حالت چطوره عزیز دلم  گل پسر باهوش وزرنگم. امروز هم مامانی دوباره  با یه خاطره قشنگ دیگه اومده تو دنیای مجازیت 25 تیر ماه چهارشنبه مامانی نوبت دندانپزشکی داشت به خاطر همین مامان نسرین اومد وپیش شما فسقلیها موند ومنو بابایی رفتیم دکتر وای که چقدردندون درد عذاب آوره  خلاصه بگذریم وقتی از دندون پزشکی برگشتیم رفتیم برای پسملی دوتا سی دی خریدیم یه کارتون دیو ودلبر ویه بازی بره ناقلا که خیلی نفسم رو خوشحال کردبعد از اومدن من هم مامان نسرین رفت خونشون      (ممنون مامان جان) اونشب اخر شب  راهی ساری شدیم پنج صبح که رسیدیم بابایی گفت اول یه سر بریم دریاچه شورمست وقت...
1 مرداد 1393

دل نوشته هایم برای تو........

 می نویسم سرشار از عشق   برای تویی که همیشه   مخاطب دل نوشته های منی   برای تو که بخوانی و بدانی   دوست داشتنت در من   بی انتهاست .... .عشقم عمرم قلبم روحم پسرم ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﯾﺎﻓﺘﯽ، ﺍﮔﺮ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮐﺜﯿﻒ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﯾﺎ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﭙﻮﺷﻢ،ﺍﮔﺮ ﺻﺤﺒﺖ ﻫﺎﯾﻢ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺳﺖ،ﺻﺒﻮﺭ ﺑﺎﺵ ﻭ ﺩﺭﮐﻢ ﮐﻦ . ﯾﺎﺩﺕ ﺑﯿﺎﻭﺭ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻮﺩﯼ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﺷﺪﻢ ﺭﻭﺯﯼ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﺖ را ﻋﻮﺽ ﮐﻨﻢ . ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮔﺮﻣﯿﺖ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﻭ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﻢ … ...
27 تير 1393

خداحافظی با اولین مروارید

سلام وروجک کوچولوی من امروز اومدم تا یه خاطره زیبای دیگه رو برات ثبت کنم عزیزم 23 تیر دقیقا یک روز بعد از تولد 5 سالگیت بود که کنارم دراز کشیده بودی وتلوبزیون تماشا میکردی که یکدفعه بهم گفتی مامان احساس میکنم دندونم لق شده منم گفتم نه مامان حالا خیلی زوده چون تا اونجایی که خودم یادم بود اولین دندونم وقتی رفتم مدرسه افتاد ولی بعد دوباره بهم گفتی مامان ببین وقتی نگاه کردم دیدم بله پسری داره بزرگ میشه و یکی از مرواریدهای زیباش لق شده وقراره باطاهاجون خداحافظی کنه وفرشته مهربون یه دندون خوشگل دیگه براش بیاره   ازسر ذوق کلی بغلت کردم وصورت زیبات رو غرق بوسه کردم بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ...
24 تير 1393

تولد گل پسرم

سلام عشقم  ღღღღღ جونم ღ ღ ღ ღ زندگیم ღ ღ ღ دنیای من ღღ پسمل 5 ساله من ღ امروز روز تولدت بود انشاالله 120 ساله بشی مامانی. امشب بابایی برای شما وداداش اهورا یه کیک خوشگل زنبوری خرید با کلی بادکنک وفشفشه وشمع وکادو. چون داداشیت هم تو ماه تیر به دنیا اومده ما همیشه تولد جفتتون رو با هم میگیریم البته به احترام پسر ارشدم روز تولد آقا طاها رو جشن میگیریم یعنی اهورا باید 12 روز صبر کنه تا براش جشن بگیریم. خلاصه که امشب کلی بهتون خوش گذشت ما قرار بود تولدتون رو بریم خونه مامان مریم واونجا جشن بگیریم اما چون رفتنمون مصادف میشد با شبهای قدر تصمیم گرفتیم یه جشن 4نفره کوچولو بگیر...
22 تير 1393

تولدت مبارک پسرم

بازم شادی و بوسه، گلای سرخ و میخک... میگــن کهنــه نمی شــه "تولدت مبارک"...   تو این روز طلایی، تو اومدی به دنیا... وجـود پاکت اومد تو جمع خلوت ما... تو تقویما نوشتیم تو این ماه و تو ایـن روز... از آسمـــون فرستـــاد خــدا یــه مـاه زیبا...   یه کیک خیلی خوش طعم، با چند تا شمع روشن... یکـــــــــــی به نیــــت تـــو یکــــی از طـــرف مــن...   الهی که هزارسال همین جشنو بگیریم... به خاطـــر وجـــودت بــــه افتخـــار بودن...   تو این روز پر از عشق، تو با خنده شکفتی...
21 تير 1393