طاها جون ماطاها جون ما، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
مـــامــــان نســترنمـــامــــان نســترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره
بـابـا شـــیـــرزادبـابـا شـــیـــرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره
پیمان عشق من وباباییپیمان عشق من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

***میوه بهشتی مامان وبابا***

طاطایی وجوجه

سلام پسر گلم امروز هم اومدم تا یه خاطره دیگه بذارم تو صندوقچه خاطراتت عزیزم شنبه 13 اردیبهشت وقتی بابایی اومد خونه واسه شما وداداشیت دوتا جوجه کوچولو حنایی خرید واین جوجه ها شدن وسیله سرگرمی شما خدا میدونه که شما وداداشیت چقدر این بیچاره ها رومیچلونید یکشنبه صبح که بیدار شدی براشون غذا وآب ریختی  جعبه جوجه ات خیس شده بود که بردی گذاشتی رو بالکن تا خشک بشه بعد رفتی تو اتاقت بازی کنی منم همینطور که داشتم ظرف میشستم دیدم یه چیزی از روی بالکن پر زد رفت بلـــــــــــــه آقا کلاغه بدجنس اومد ویکی از جوجوهای پسملی رو برد عروسکم خیلی ناراحت شد وکلی گریه کرد بعد هم هر چی دلش خواست به کلاغه گفت جوجه کوچولوش...
16 ارديبهشت 1393

کودک نخبه من

سلام عزیز دلم فرشته کوچولوی با سواد من قربون صورت ماهت بشم عزیزم من دیروز یه تصمیم گرفتم واز گرفتن این تصمیم خیلی خوشحالم چون تو با این کار من خیلی شاد شدی مامانی الان چند وقتی هست که شما 3 مرحله اول تراشه های الماست رو تموم کردی و وارد قسمت انگلیسیش شدی منم برای اینکه انگلیسی رو از ابتدا شروع کنی ومعنی تمام کلمه ها رو خوب خوب یاد بگیری دیروز 14 اردیبهشت برات پکیج کودک نخبه 2رو سفارش دادم کلی ذوق کردی همیشه وقتی تو تلویزیون میدیدی میگفتی مامانی من از اینا میخوام ومنم بهت میگفتم هر وقت تراشه ها رو خوب یاد گرفتی میخرم بالاخره اون روز رسید وکودک نخبه من به آرزوش رسید به امید روز فارغ التحصیلیت از د...
15 ارديبهشت 1393

مسافرت 4 اردیبهشت

 سلام آلبالوی شیرین وآبدار من عروسکم امروز هم اومدم تا دوباره دستای کوچولوت رو بگیرم وبا هم راهی جاده شمال بشیم عسلم4اردیبهشت 5شنبه ساعت هفت شب به سمت ساری حرکت کردیم شما هم طبق معمول همیشه تو گهواره ات که همون ماشینه خوابت برد وتا نزدیکای ساری لالاکرده بودی باباوقتی ما رو رسوند رفت ماهیگیری وفردا ظهرش برگشت شب جمعه هم خونه بودیم عمو سالار وخاله زینب وفسقلیهاشون اومدن وشام رو دور هم بودیم شما ومریم کلی آتیش سوزوندید وحسابی بازی کردید اهورا ونگار هم که دیگه کم کم دارن پا میذارن جا پای شما وشیطون میشن باهم بازی میکردن گاهی اوقات از هیاهو وسرو صدای شما خونه میشد مهدکودک والبته فقط بابا ممی حریف این چهار تا فسقلی میشد...
8 ارديبهشت 1393

روز مادرویه گشت کوچولو

سلام فرشته مهربونم عزیز دل مامان31فروردین روز مادر بود ما تا شب خونه بودیم شما هم چندین بار به من گفتی مامانی روزت مبارک وکلی ماچم کردی که بهترین هدیه روز مادر برایم بود بابایی آخر شب گفت بریم بیرون از اونجایی هم که بابا ممی پیشمون بود داداشی رو گذاشتیم پیش بابایی تا بریم یه گشت کوچولو بزنیم وبرگردیم اول از همه رفتیم شهر بازی من وشما با هم سورتمه سوار شدیم که کلی کیف کردی برعکس تصور من اصلا نترسیدی عشقم بعداز شهربازی هم رفتیم پارک ساعی اونجا هم یک ساعت بازی کردی بعد هم برگشتیم خونه و شما زودی لالا کردی گلم   ...
2 ارديبهشت 1393

روز مادر مبارک

مادر! درستایش دنیای پرمهرت ، ترانه ای از اخلاص خواهم سرود وگلدسته ای از مهر بر گردنت خواهم آویخت شکوه عشق را در زمزمه های مادرانه ات می یابم وانگیزه خلقت را از قلب پرمهرت می خوانم مادر، بوسه بر دستان خسته تو جانم را زنده می کند و دیدار تو عشق را در دلم به ارمغان می آورد ایمانم از دعای توست وخدایم را از زبان تو شناخته ام ، عبادت را تو به من آموخته ای ، مادر! ای الهه مهر تو گلی خوشبو از بهشت خدایی که گلخانه دلم از عطرتو سرشار است ، از تبار فاطمه ای وگویی وجود تو را با مهر فاطمه سرشته اند پس همیشه دعایم کن چراکه دعایت سرمایه فردای من است … مادرم ! به پاس آنچه به من داده ای ، به ستایش محبتهای بی اندازه ات ، و به وسعت ...
2 ارديبهشت 1393

طاها جون وبابا بزرگش

سلام شکلات مامان حالت چطوره توت فرنگی کوچولوی من عزیزم بازم اومدم تا برات بنویسم جونم برات بگه که سه شنبه 26 فروردین ساعت 12 شب بابا ممی اومد خونمون شما که میدونستی قراره بابایی بیاد گفتی میخوای بیدار بمونی تا بابایی برات قصه بگه بعد بخوای  اما هر جوری بود با خوندن کلی کتاب داستان خوابوندمت تا بابایی هم که از راه میرسید بتونه استراحت کنه خلاصه صبح که بیدار شدی از دیدن بابایی کلی خوشحال شدی بالشتت رو گرفتی ورفتی زیر پتوی بابایی خوابیدی بابایی  صبحها میرفت دنبال کارهای شخصیش بعداظهر هم در خدمت شما نوه های گلش بود روزها هم باقصه های بابا ممی سرگرم بودی هر شب هم با هم میرفتید مسجد برای نماز مغرب وع...
2 ارديبهشت 1393

***سال نو مبارک***

سلام عشق زندگی من مامانی کم کم دیگه داره عید میشه ویه بهار دیگه شروع میشه پسرم یه سال بزرگتر و آقاتر میشه وای که چقدر روزها زود میگذرند انگار همین دیروز بود که به دنیا اومدی حالا امسال باید بری پیش دبستانی وای که چقدر برات آرزوها دارم فدای اون قد وبالات بشم نفسم  بگذریم ما امسال عید باید خونمون رو عوض کنیم ومن بیشتر مشغول اسباب کشی وخونه تکونی هستم اما زیاد راه دوری نمیریم میره طبقه پایین چون هم بزرگتره و هم قشنگترچون فکر نمیکنم دیگه تا پایان سال بتونم بیام نت امروزاومدم تاپیشاپیش عیدت رو تبریک بگم قند عسلم امیدوارم سالیان سال زنده باشی وهر روزت عید باشه وهمیشه لبخند شادی روی لبهای زیبات بدرخشد   ...
27 اسفند 1392