طاها جون ماطاها جون ما، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
مـــامــــان نســترنمـــامــــان نســترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره
بـابـا شـــیـــرزادبـابـا شـــیـــرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره
پیمان عشق من وباباییپیمان عشق من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

***میوه بهشتی مامان وبابا***

عروسی خاله زهرا

سلام امروز اومدم تا خودم یه پست بذارم اخه این مامانی ما دیگه وقت آزاد پیدا نمیکنه تا یه سری به نت بزنه امروز میخوام از روزی که رفتم عروسی دختر دایی مامانیم بگم همون خاله زهرا  خیلی بهم خوش گذشت١٢ تیرماه بود صبح اونروز مامان نسرین اومد خونمون بعد از ناهار آژانس گرفتیم رفتیم خونه مامانیم بعد که مامانی حاضر شد با بابا سیاووش ودایی ومادربزرگ مامانم رفتیم عروسی وای من تا حالا عروسی نرفته بودم یعنی تا حالا پیش نیومده بود خیلی خوشم اومد  دختر خاله های مامانیم هم کلی تحویلم گرفتن منم کلی ورجه وورجه کردم هی از این سر سالن میرفتم اون سر سالن کلی هم حال میکردم یه دفعه هم گم شدم ٢ تا میز عقب تر از میز مامانیم ایستاده بود...
14 تير 1392

خوشتیپ مامان

  سلام خوشتیپ مامان قربون اون هیکل نازت بشم امروز اومدم تا یه سری از عکسهای خوشگلت رو واست بذارم وبگم که جریان این عکسها از چه قراره   جونم واست بگه که بابایی پنج شنبه رفت ساری خونه مامانیش آخه اونجا با دوستاش قرار ماهیگیری داشتن از اونجایی هم که شما گل پسری خیلی واسه مامانیات عزیز هستی مامان مریم جون زحمت کشیدن وواست هدیه خریدن ودادن به بابایی که واست بیاره یه بلوز زیبا ویه شلوارک خوشگل ویه عینک قشنگ که چهره گل پسری رو مثل ماه میکنه ویه کفش خیلی شیک هدیه مامان مریمه که از همین جا ازشون تشکر میکنیم (ممنون مامانی مهربون طاها). امروز صبح که از خواب بیدار شدی بابایی برگشته بود و هدیه هات رو آورده بود شما هم فورا همه رو تنت کر...
8 تير 1392

تعطیلات نیمه خرداد

  سلام عزیزم نفسم عمرم عشقم هستی من حالت چطور ه مامانی   امروز بالاخره یه فرصت پیدا کردم تا بیامو وبت روآپ کنم میخوام خاطرات شیرین نیمه خرداد ماه رو واست ثبت کنم میدونم دیر شده اما چه کنم با داشتن وروجکهایی مثل شما زیاد وقت نمیکنم بیام نت. شرمندتم نازنینم    عروســــــــــــــــــــــــــــــــــــــک زیـــــــــــــــبــــــــــــــای مـــــــــــن   ما سه شنبه ساعت ٣ صبح به سمت ساری حرکت کردیم تا این چندروز تعطیلی رو خونه مامانی اینا خوش بگذرونیم جاده خیلی شلوغ بود وترافیک سنگین وهوابسیار گرم حدودا ٢ساعت تمام بین زیرآب وشیرگاه توقف کامل پشت ترافیک...
6 تير 1392

مسافرت آخر هفته

    سلام طاهای عزیزم پسر خوشگل وبا ادبم حالت چطوره نفس مامان امروز اومدم تا واست از جمعه هفته پیش بنویسم(یعنی 3خرداد 92) الان هم که من دارم مینویسم شما مشغول بازی کردنی داداشی گلت هم در خواب نازه خوب بخوابی داداشی طاها      هفته پیش پنج شنبه ساعت4بعداظهر ما تو راه ساری بودیم ومیخواستیم آخر هفته رو اونجا باشیم آخه جمعه روز مرد بود .      پس بزن اون دست قشنگ رو به افتخار باباییت   بابایی مهربون وهمسر عزیزم روزت مبارک     تولد عمه گیتی هم بود عمه جونی تولدت مبارک. نفس مامان اینبار بیشتر مسیر رو بیدار بودی واگر ناراحت نمیشی بگم که همش مشغول نق ز...
10 خرداد 1392

طاها وشهرزاد قصه گو

سلام عروسک نازنینم چطوری پسر باسواد وباهوش من  عزیزم٢٢ اردیبهشت ٤٦ ماهگرد زندگی شما بود که انشالله مبارکت باشه قند عسلم   اونشب بابایی بدون اینکه من چیزی بهش بگم واسم مجله شهرزاد رو خریده بود قبلا تبلیغش رو فقط تو نی نی وبلاگ دیده بودم فکر نمیکردم که اینقدر مطالب جذابی داشته باشه بیشتر مطالبش اموزنده بود خیلی خوشم اومد وبه بابایی گفتم از این به بعد این مجله رو ماه به ماه برام بگیره  بعداظهربود مشغول خوندن مجله شدم تلفن زنگ زد وقتی صحبتم با تلفن تموم شد دیدم گل پسری مجله به دست دراز کشیده وداره صفحاتشو ورق میزنه  تعجب کردم آخه همیشه عادت داشت مجلات منو پاره کنه اما این بار خبری از خشونت نبود...
7 خرداد 1392

مهمونی اومدن خاله آذر

سلام دردونه مامان امروز میخوام واست از روزی بگم که خاله بابایی به همراه دختراشون ازآلمان اومده بودن البته خیلی کلی ومختصر ١٧اردیبهشت  روز سه شنبه بود.  اونروز صبح زود از خواب بیدار شدیم کلی استرس داشتم که همه کارها به خوبی پیش بره مامان نسرین هم ساعت ١٠ بود که اومد پیشم تا بهم کمک کنه ساعت ١٠ونیم به همراه بابایی رفتم ارایشگاه مامانی هم پیش شما موند ساعت ١١ برگشتم خونه و برای شام خورشت کرفس بار گذاشتم بابایی هم کالباس ونون ونوشابه خرید  سالاد وکرم کارامل هم درست کردم  همونی که تو خیلی عاشقشی  قربونت برم ساعت حدود ٣ بود که دیگه مامانی رفت خونشون وای خدا خیرش بده اگر نبود من دست تنها با این ...
7 خرداد 1392

اووووف نفسم لالا کرده

نفس مامان بعد از کلی شیطنت اینجوری مثل فرشته ها خوابش برده واقعا که وقتی میخوابی دلم میخواد کلی ماچت کنم فدات بشم عروسک قشنگم   اینجا هم مشغول دیدن تلویزیون بودی که اینجوری ناز خوابت برد عشقم   دوستت دارم یه عالمه   ...
30 ارديبهشت 1392

آخ جون بازم کادو

سلام به روی ماهم  به چشمون سیاهم وای که من چه پسمل گلی هستم مامانیم قربونم بره دیشب مامانیم با هزار زور وزحمت ناخن هامو گرفت  مامانی بدو من بدو بالاخره با شرطی که گذاشتم اجازه دادم مامانی ناخن هامو بگیره  وای یه موقع فکر نکنید من پسر کثیفی هستما نخیر من فقط می ترسم دردم بگیره .اما خودم خوب میدونم که ناخن بلند داشتن اصلا خوب نیست .شرطمم این بود که مامانیم باید به باباییم اس ام اس بده و بگه که واسه من یه تفنگ بخره وگرنه که ناخن های خوشگلمو نمیگرفتم خلاصه طلسم شکسته شد وبعد 3 روز ناخن هامو گرفتم مامانی هم به بابایی اس داد وبابا جونم هم این اسباب بازی خوشگل رو واسم خرید البته من همش گیر میدم که من دلم تفنگ میخواد اینو نم...
11 ارديبهشت 1392

خوشگذرونی های آخر هفته

سلام ناز دونه من  پسمل خوشگلم چطوره  مامانی پنج شنبه شب شما و  بابایی دوتایی رفتید موتور سواری واسه خودت یه سک سک خریدی که متاسفانه چیزی از توش در نیومد بابایی گفت که بهت گفته اون یکی جعبه رو برداری که سنگین تر بود اما شما گوش ندادی ویه جعبه پوچ نصیبت شد یعنی نه سی دی داشت نه اسباب بازی فقط یه کتاب داشت ویه شکلات.  سی دی اسموفها رو هم خریدی که هنوز نگاه نکردی  جمعه هم به  بابایی گیر دادی تا ببرتت پارک شهر ساعت ٧ بود رفتید بهم گفتی مامان موتور برقی سوار شدم خیلی حال داد یه شمشیرم خریدم   چون شمشیر قبلیت رو شکسته بودی دوباره شمشیر گرفتی ساعت 8 ونیم اومدید خونه شام هم پی...
31 فروردين 1392