طاها جون ماطاها جون ما، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره
مـــامــــان نســترنمـــامــــان نســترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
بـابـا شـــیـــرزادبـابـا شـــیـــرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره
پیمان عشق من وباباییپیمان عشق من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

***میوه بهشتی مامان وبابا***

باباییه هنرمند

سلام فرشته زمینی من چطوری گل پسرم عزیزم این پست رو واسه تشکر از بابایی برات میذارم آخه دیشب من تو گیر ودار این بودم که شام چی درست کنم وبابایی بعد از مدتی به دادم رسید البته اینم بگم که بابایی اصولا تو غذا درست کردن به من کمک میکنه وحتی گاهی اوقات هم که من حوصله پخت وپز ندارم خودش برامون شام وناهار درست میکنه. (ممنون همسر عزیزم) اما دیشب گفت که میخواد واسمون کباب درست کنه آخه بابایی استاد آشپزیه مخصوصا کباب که تو این کار علاوه بر اینکه تبحرو تخصص خاصی داره مدرک هم داره خلاصه هنرنمایی بابا شروع شد اول حسابی گوشتها رو طعم دار کرد وبعد به سیخ کشید اونم از جنس چوبیش بعد منم که دیدم خیلی خوشگل وبا سلیقه درست کرده حیفم اومد که از این ...
22 بهمن 1392

برفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بــــــــــــــــــــازی

  سلام قند ونباتم عروسکم امروز صبح که از خواب بیدار شدیم داشت برف میبارید شما هم که عاشق برف بازی هستی گفتی مامان میشه منو ببری تو حیاط برف بازی کنم منم بهت گفتم اگر پسمل خوبی باشی بعدازظهر که داداشی خوابید میبرمت تا ظهر صد بار رفتی پشت پنجره و گفتی مامان پس کی میریم قربون این اشتیاقت برم مامانی . با اینکه کلی شیطونی کردی اما ساعت 4 که بابایی اومد خونه وداداشی خوابید من و شما رفتیم برف بازی حسابی لباس تنت کردم اخه  هوا خیــــــــــــــــــــــلی سرد بود و هم شما یه کوچولو مریض بودی وهم من یکم گلو درد وسردرد داشتم اما نمیشد از این روز قشنگ چشم پوشی کرد وقتی رفتیم توحیاط واست یه گوله برفی درست کردم ودادم بهت ...
15 بهمن 1392

روزمره گیهای طاها جونم

  سلام عزیز دردونم ستاره آسمونم ای ماه کهکشونم  امیدوارم خوب باشی مهربونم  امروز اومدم تا یکم از روزمرگیهات واست بگم خب صبح که از خواب بیدار میشی اول از همه میری سراغ بلدرچینات وحسابی اونا رو میچلونی بعد از خوردن صبحانه همش نق میزنی که حوصلم سر رفته فدای اون حوصلت بشم میری یه سی دی میاری ویه چند دقیقه ای نگاه میکنی وسرگرمی ولی زود دوباره خسته میشی منم مجبور میشم باهات بازی کنم تا گریه نکنی و اشکهای خوشگلت نیاد پایین. گاهی اوقات کلمه بازی میکنیم ولی بازم زود خسته میشه اما خدا روشکر خیلی هوشت عالیه والان فقط مرحله آخر تراشه های الماست مونده که تموم بشه و حسابی باسواد بشی الان چند روزه به تقلید از کارتون باب اس...
10 بهمن 1392

مسافرت 3 بهمن

  نفسم قلبم امیدم حالت چطوره. فرشته پاکم قربون اون هیکل نازت بشم مامانی عروسک خوشگله بازم اومدم تا از  رفتنمون به ساری واست بگم عزیزم پنجشنبه 3بهمن ساعت 11 شب به سمت ساری حرکت کردیم چون بعدازظهر خوابیده بودی تو ماشین زیاد نخوابیدی واسه شام رفتیم دماوند کباب خوردیم بعد از شام هم شما لالا کردی وتا رسیدن به خونه مامانی اینا خواب بودی جمعه ظهر که از خواب بیدار شدی رفتی پیش بابا ممی وبابایی هم با قصه گفتناش سر شما روحسابی گرم کرد البته این کار همیشگی باباییه وهمیشه تو قصه ها طاها قهرمانه واسه همینم همیشه وهر شب مامانی رو مجبور میکنی تا واست از قصه های بابا ممی بگم وکلی ازم قول میگیری که قصه کوچولو نگو قصه بزرگ بگو بیشترم دوست داری که ...
7 بهمن 1392

پارک ساعی

سلام به روی ماهم به چشمون سیاهم وای که چقدر من آقام عزیز دل مامان وبابام.  امروز اومدم تا خودم واسه خودم بنویسم مامانی گفت که بابایی 22 دی ما رو برد پارک لاله حالا من بقیشو مینویسم. چون من خیلی پسر ناز ونفسی هستم بازم منو بردن پارک یعنی 23 دی هم دوباره رفتیم خوشگذرونی اما این بار رفتیم پارک ساعی که خیلی بهم خوش گذشت. کلی تاب بازی وسرسره سواری کردم و کلی هم تو پارک بدو بدو کردم وحسابی انرژیم رو تخلیه کردم کلی دنبال گربه ها دویدم وپیشی بازی کردم مامانیم هم تو سرسره بازی کلی همراهیم کرد .  خلاصه خیلی بهمون خوش گذشت . توراه برگشت هم بابا جون واسمون معجون خرید که خیلی چسبید مرسی بابایی عزیزم.  اینم چند تا...
24 دی 1392

پارک لاله

    پسرها بدویید بریم خوشگذرونی هورااااااااااااااااااا سلام شیرین عسلم قربون اون چشمای مثل ماهت برم حالت چطوره شاهزاده نازنینم مامانی میدونی میخوام واست یه خاطره زیبای دیگه رو ثبت کنم عزیز دلم 22 دی اخر شب بابایی گفت لباس بپوشید بریم بیرون به عشق گل پسری رفتیم پارک لاله نفسم 22 دی شما چهار ونیم ساله شدی قربونت برم که روز به روز داری بزرگتر وآقا تر میشی نفسم پارک خیلی خلوت بود وشما وداداشیت حسابی با تاب وسرسره ها بازی کردید وکلی کیف کردید.  ممنون بابایی مهربون  ...
23 دی 1392

سفر پر ماجرا

  سلام گل همیشه بهارم غنچه خندانم امید زندگیم حالت چطوره مامانی بازم اومدم تا واست بنویسم مامانی ببخشید که دیر به دیر به دفترچه خاطرات مجازیت سر میزنم  آخه شما وداداشیت خیلی شیرین هستید ومن هم روزها بیشتر وقتم رو در کنار شما سپری میکنم وکمتر وقت برای نوشتن پیدا میکنم عزیز دلم آخه حیفم میاد چون این دوران دیگه تکرار نشدنیه ومن هم دلم نمیخواد لذت این دوران رو از دست بدم.  جونم واست بگه که ما دوباره نهم دی یازده ونیم شب رفتیم ساری. سه شنبه خونه بودیم چهارشنبه هم خونه بودیم وشما مشغول بازی بودی چون هوا سرد بود نمیشد زیاد بریم بیرون ساعت سه ظهر بابا برگشت تهران تا به کارهاش برسه وجمعه دوباره بیاد دنبالمون تو راه...
19 دی 1392

هدایای بابایی به طاطایی

  اول از همه ممنون از بابایه مهربون که اینقدر عاشق پسملیشه سلام وروجک زیبای من کادوهای خوشگلت مبارکت باشه عزیزم ایشالله کادوی دانشگاه رفتنت عشق مامان   طاها عزیزم از اون جایی که شما عاشق کارتون پلنگ صورتی هستی بابای این هدیه زیبا رو واست خرید که حالا شده مونس روزها وشبهات همش بهش غذا میدی لباس تنش میکنی و موقع خواب کنار خودت میخوابونیش(قربون این دنیای قشنگ بچهگیت برم) نفس مامان عاشق بازی وکارتون این دوتا سی دی رو هم کلی دوست داره وهمش ادای اسمورف ها رو در میاره اینم تفنگ آهنی و زیبای گل پسریه که عاشقشه  این حلقه وتفنگ وتیرکمون رو هم خیلی دوست داری و وقتی تو رویاهات شکارچ...
6 دی 1392

یه سفر کوچولو

سلام سلام ستاره از این پسر خوشگلا هیشکی نداره قربونت برم الاهی وای که چقدر تو ماهی عروسک نازنازی  فرشته قشنگم پسر خوب ونازم بازم میخوام واسه تو یه خاطره بنویسم.  دوشنبه 25 اذر  بعد از خوردن ناهار ساعت 3 از خونه حرکت کردیم به سمت ساری توراه واسه خاطر دل کوچولوی گل پسری کنار جاده ایستادیم وبرف بازی کردیم وعکس گرفتیم گدوک هم ایستادیم ویه آش خوشمزه خوردیم ساعت 8 شب رسیدیم خونه مامانی صبح با بابا ممی رفتی بیرون وطبق معمول همیشه سک سک خریدی بعداز ناهار هم رفتی زیر زمین با خروس بازی کردی سه شنبه غروب یه سر رفتیم خونه عمو اینا شما ومریم کمی با هم بازی کردید بعد هم برگشتیم خونه مامانی. وبا بابا ممی رفتی زیر زمین ...
3 دی 1392

خوش گذرونی 11 اذر ماه

    سلام مایه آرامشم سلام هستی من  گلدونه من  بازم اومدم تا واست یه یادگاری دیگه اینجا بذارم عزیز دلم مادوشنبه یازده اذر ساعت 1 شب به سمت ساری حرکت کردیم. سه شنبه صبح رسیدیم سه شنبه  بعداظهر هم گل پسر با مامان مریمیش رفت پارک افتاب وکلی خوش گذروند مامانی هم واسش این هدیه خوشگل رو خرید که پسری خیلی خوشش اومد واسه همین هم زیاد باهاش بازی نمی کنه تاسالم بمونه   ضمنا اسمش رو گذاشته شمشیر وتیر کمون سلطان سلیمان خان   سه شنبه شب هم بابایی با دوستاش رفت ماهی گیری واین ماهی های خوشگل رو صید کرد چهارشنبه شب هم منو بابایی رفتیم خونه عمو سالاراینا ولی چون...
30 آذر 1392