طاها جون ماطاها جون ما، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره
مـــامــــان نســترنمـــامــــان نســترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
بـابـا شـــیـــرزادبـابـا شـــیـــرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره
پیمان عشق من وباباییپیمان عشق من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

***میوه بهشتی مامان وبابا***

تولد گل پسرم

سلام عشقم  ღღღღღ جونم ღ ღ ღ ღ زندگیم ღ ღ ღ دنیای من ღღ پسمل 5 ساله من ღ امروز روز تولدت بود انشاالله 120 ساله بشی مامانی. امشب بابایی برای شما وداداش اهورا یه کیک خوشگل زنبوری خرید با کلی بادکنک وفشفشه وشمع وکادو. چون داداشیت هم تو ماه تیر به دنیا اومده ما همیشه تولد جفتتون رو با هم میگیریم البته به احترام پسر ارشدم روز تولد آقا طاها رو جشن میگیریم یعنی اهورا باید 12 روز صبر کنه تا براش جشن بگیریم. خلاصه که امشب کلی بهتون خوش گذشت ما قرار بود تولدتون رو بریم خونه مامان مریم واونجا جشن بگیریم اما چون رفتنمون مصادف میشد با شبهای قدر تصمیم گرفتیم یه جشن 4نفره کوچولو بگیر...
22 تير 1393

تولدت مبارک پسرم

بازم شادی و بوسه، گلای سرخ و میخک... میگــن کهنــه نمی شــه "تولدت مبارک"...   تو این روز طلایی، تو اومدی به دنیا... وجـود پاکت اومد تو جمع خلوت ما... تو تقویما نوشتیم تو این ماه و تو ایـن روز... از آسمـــون فرستـــاد خــدا یــه مـاه زیبا...   یه کیک خیلی خوش طعم، با چند تا شمع روشن... یکـــــــــــی به نیــــت تـــو یکــــی از طـــرف مــن...   الهی که هزارسال همین جشنو بگیریم... به خاطـــر وجـــودت بــــه افتخـــار بودن...   تو این روز پر از عشق، تو با خنده شکفتی...
21 تير 1393

هدایای گل پسری

سلام فرشته مهربونم قربون چشمای خوشگلت برم عزیز دلم امروز اومدم تا چند تا از هدایای خوشگلت روبرات بذارم تا ببینی که چقدر برای ما عزیز هستی وهمه دوستت دارن اول از همه از خودم که عاشقتم شروع میکنم این کتاب کدوی قلقله زن و این لاکپشتهای نینجا رو روزی که بردمت دکتر برات خریدم که البته قابل شما رو نداره   حالا چرا بردمت دکتر دلیلش این بود که کف پای دوتا فسقلیهای ما متاسفانه صافه وتا حدودی موقع شیطنت کردن وبپر بپر کردن اذیت میشن وپا درد میگیرن آقای دکتر گفت مشکل خاصی نیست فقط اینکه از سربازی معاف میشید واین مسئله ارثیه وشما به مادربزرگ پدرتون(مامان گل اندام) رفتید چون ایشون هم کف پاشون صاف بود البته خدا بیامرزدشو...
16 تير 1393

مسافرت 31 خرداد

سلام عزیز دلم قلب وروح من حالت چطوره پسرک دوست داشتنی من امیدوارم که همیشه شاد وپرانرژی باشی قند عسلم بازم اومدم بایه عالمه خاطره            جوجو کوچولوی من شنبه 31 خردادساعت 3 صبح بود که رسیدیم ساری .بعد از کمی استراحت بعداظهر به همراه شما فسقلیهام با بابایی یه سر رفتیم بابلسر دور زدیم ولی زودی برگشتیم خونه مامانی آخه اخر شب بازی ایران_آرژانتین بود قرار بودخاله مهری هم شب بیاد خونه مامانی وفوتبال رو دور هم ببینیم همینجور هم شد اما متاسفانه ایران در دقیقه نود گل خورد وحسابی حالمون رو گرفت اما ما بعد از خوردن شام به اتفاق خاله ومامانی وعمه رفتیم خیابون قارن همه ریخته بودن ت...
4 تير 1393

مسافرت15خرداد وبندرترکمن

سلام گل پسر نازنینم مامانی دوباره اومدم تا در این سرزمین مجازی یه یادگاری دیگه رو به ثبت برسونم جونم برات بگه که قرار بود چهارشنبه 14 خرداد اخر شب راهی ساری بشیم 1شب حرکت کردیم تا این چند روز تعطیلی رو خوش بگذرونیم پنجشنبه ساعت 9صبح رسیدیم ساری حدودا 5ساعت تاخیر داشتیم آخه ترافیک خیلی سنگین بود خوشبختانه شما زیاد اذیت نکردید وبیشتر راه رو لالا کردید اما بابایی خیلی خسته شده بود وقتی رسیدیم همگی یه چند ساعتی خوابیدیم. بعدازظهر که از خواب بیدار شدیم من وشما به همراه بابایی رفتیم شیرگاه سد سنبل رود پسری کلی بازی کرد وخوش گذروند عشقم داره ماهیگیری میکنه   نفسم ترسیده اسبه بهش لگد بزنه (قربون اون ترس تو چشمات بر...
20 خرداد 1393

مسافرت 1خرداد وتولد عمه جون

سلام غنچه کوچولوی زیبای من ای پسرک با نمکم امروز حال واحوالت چطوره مامانی عشق مامان باز دوباره اومدم تا برات یک یادگاری دیگه بذارم جونم برات بگه که........... پنجشنبه 1خرداد ساعت 12شب ما به سمت ساری حرکت کردیم طبق معمول دسته گلها لالا کرده بودن البته نه کل مسیر رو هرزگاهی هم غر غر میکردن این فسقلیها وقتی رسیدیم بابایی رفت ماهیگیری. صبح جمعه هم خونه بودیم وقرار بود بعدازظهر به همراه مامان مریم بریم پارک تجن تا پسری بازی کنه واسه همین داداشی رو گذاشتیم پیش بابا ممی و به همراه مامانی وپسری راهی پارک شدیم بار اولی بود که به این پارک میرفتیم نفس مامان اول سوار ماشین رالی شد چون خیلی خوشش اومدبرای بار دوم هم سوار شد وحسابی کیف...
5 خرداد 1393

مسافرت18 اردیبهشت وآبگرم لاویج

سلام قند ونباتم عروسک ناز و دوست داشتنی من امروز هم اومدم تا یه خاطره دیگه رو ثبتش کنم پنجشنبه شب ساعت 11شب رفتیم ساری شما هم اردکت رو همراهت آوردی تا بذاریمش اونجا بمونه وبزرگ بشه تو راه لالا کرده بودی وقتی نزدیک ساری شدیم بیدار شدی به اردکت گفتی سرم رفت چقدر مگ مگ میکنی از دست تو نتونستم بخوابم من وبابایی هم از حرفت خندمون گرفت بابا بهت گفت از پنجره پرتش کن پایین گفتی نه خدایی نکرده میمیره(قربون اون زبون شیرینت برم) ساعت 3صبح رسیدیم بابا با دوستاش قرار ماهیگیری داشت وقتی ما رو رسوند رفت بندر امیر اباد جمعه مریم اونجا بود شما ومریم کلی آتیش سوزوندیدو حسابی بازی کردید   البته گاهی اوقات هم همدیگر ر...
24 ارديبهشت 1393

روز پدر مبارک

پسرکه باشی میدونی محکم ترین پناهگاه دنیا آغوش گرم پدره پسرکه باشی میدونی گرمترین دستی که میتونی بگیری وبعدش دیگه ازهیچی نترسی دستای مهربون پدرته پسرکه باشی با وجود پدرت رستم دستانی وپشتت محکم وقرصه پسرکه باشی میدونی که همه دنیات پدرته پسرکه باشی میدونی هرجاکه باشی چه کنارت باشه چه نباشه قویترین فرشته نگهبان زندگیت پدرته پسرم بابات بهترین بابای دنیاس درست مثل بابای من که جزخاطره ی خوش ازش هیچی توخاطرم ندارم.همه ی وقتش روتواین چهار سال ونیمی که ازعمرشیرین بچگیت میگذره برای توبوده وکاری نبوده که به خاطرت نکرده باشه هیچ وقت حسرت هیچ...
20 ارديبهشت 1393

طاها جونی و اردک کوچولو

سلام هلوی خوشمزه وآبدار مامانی جیگر طلای من امروز حالت چطوره امیدوارم همیشه لبخند قشنگت روی لبهای زیبات نقش ببنده عروسکم از اونجایی که شما از مرگ ناگهانی جوجه کوچولوت خیلی متاثر شدی بابایی دیروز برات دوتا جوجه اردک کوشمولو خوشگل خریدشما هم کلی ذوق زده شدی همش کنارشون بودی تا مبادا بمیرن قربون اون دل مهربونت برم بهت گفتم طاها جون اگر اینبار اردکت مرد قول بده که گریه نکنی وقرار شد پسمل خوبی باشی ودیگه اجازه ندی الماسهای خوشگل وریزه ریزه ات روی صورت مثل ماهت غلت بخوره. امروزصبح وقتی از خواب بیدار شدی رفتی سراغشون بعد اومدی کنار من که خواب بودم نشستی وگفتی مامانی اردک سیاهم مرد ولی خدا رو شکر اینبار د...
18 ارديبهشت 1393

طاطایی وجوجه

سلام پسر گلم امروز هم اومدم تا یه خاطره دیگه بذارم تو صندوقچه خاطراتت عزیزم شنبه 13 اردیبهشت وقتی بابایی اومد خونه واسه شما وداداشیت دوتا جوجه کوچولو حنایی خرید واین جوجه ها شدن وسیله سرگرمی شما خدا میدونه که شما وداداشیت چقدر این بیچاره ها رومیچلونید یکشنبه صبح که بیدار شدی براشون غذا وآب ریختی  جعبه جوجه ات خیس شده بود که بردی گذاشتی رو بالکن تا خشک بشه بعد رفتی تو اتاقت بازی کنی منم همینطور که داشتم ظرف میشستم دیدم یه چیزی از روی بالکن پر زد رفت بلـــــــــــــه آقا کلاغه بدجنس اومد ویکی از جوجوهای پسملی رو برد عروسکم خیلی ناراحت شد وکلی گریه کرد بعد هم هر چی دلش خواست به کلاغه گفت جوجه کوچولوش...
16 ارديبهشت 1393