طاها جون ماطاها جون ما، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره
مـــامــــان نســترنمـــامــــان نســترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
بـابـا شـــیـــرزادبـابـا شـــیـــرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره
پیمان عشق من وباباییپیمان عشق من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

***میوه بهشتی مامان وبابا***

طاطایی باسوادم

سلام گل یاسم دونه الماسم پسرک با احساسم امید زندگیم حالت چطوره عزیز دلم قندونباتم شما امسال باید میرفتی مقطع پیش دبستانی اما ما امسال شما رو ثبت نام نکردیم تا یک سال دیگه هم بتونی از دنیای بچگیت لذت ببری البته اجباری هم نبود سال دیگه به امید خدا میری کلاس اول اما مامانی ازت غافل نشد وبرای اینکه کمی برای مدرسه رفتن آماده بشی برات کتابهای پیش دبستانی آبرنگ رو خریدم و تو خونه باهات کار میکنم از همه درسها بیشترعلوم رو دوست داری همش میگی بریم علوم بخونیم امیدوارم یه روزی برای خودت یه آقا دکتر موفق بشی پسرک باهوشم    اینم کتابهای طاها عسلی ...
27 شهريور 1393

بیماری طاها+خوشگذرونی با مامانیها

عروسک نازنازی خونه ما 17شهریور مریض شد ودو روز سخت بیمار بود بعد از دو روز با خوردن دارو تا حدودی حالش بهتر شد از اونجایی که این عروسک ما خیلی نازداره بابایش بهش قول داد اگر داروهاش رو سر ساعت بخوره ونوشیدنیهای گرمش رو هم بخوره براش اسباب بازی میخره بابایی هم به قولش عمل کرد و دو روز بعد برای پسری دوتا عروسک زیبا+یه سطل پر از بلوک خرید وپسملی رو شاد کرد خدا رو شکر پسملی حالش کمی بهتر شد ولی این سرفه های وقت وبی وقت حسابی اذیتش میکردن مخصوصا شبا که بچم طفلی حسابی بی خواب میشد البته ناگفته نمونه که مامانی هم پا به پای شما مریض شد 21 شهریورجمعه ساعت 9 شب مامان مریم اومد خونمون وپسری کلی خوشحال شد شنبه 22 شهریور ع...
26 شهريور 1393

مسافرت 14 شهریور

سلام نور چشمی من چراغ خونمون عزیزم دوباره اومدم بایه عالمه خاطره قشنگ دیگه دردونه من جونم برات بگه که ما پنجشنبه ساعت 1شب به سمت ساری حرکت کردیم وقتی رسیدیم بابایی وعمو با هم رفتن ماهیگیری وتا ظهر برگشتن شما هم بعداظهر با مامان مریم رفتی پارک وکلی بازی کردی صورت خوشگلت رو هم رنگ کردی اما اینبار خیلی وحشتناک شده بودی خودت رو شبیه دیو خون آشام درست کردی مامان مریم از پارک برای شما این خرس وبن تن رو خریدن (مرسی مامانی ) بعد از اومدن شما از پارک رفتیم خونه عمو سالار نیم ساعت اونجا بودیم بعد برگشتیم خونه تا شما صورتت رو بشوری وبرای شام بریم بیرون وقتی صورتت رو شستی دومین دندونت هم از پایین افتاد مبارکت ب...
18 شهريور 1393

دوچرخه طاطایی

سلام فسقلیه بانمک من نفسم یک ماهی بود که قراربود برات دوچرخه بخریم وبالاخره بابایی 7شهریور جمعه بعداظهر برای مرد کوچولومون یه دوچرخه بسیار زیبا خرید مبارکت باشه عزیز دلم انشاالله هدیه دانشگاه رفتنت ...
8 شهريور 1393

نوشهر(مسافرت 22 مرداد)

سلام نوگل باغ بهشتم غنچه زیبای بهاریم حالت چطوره مهربونم عزیزم باز دوباره مامانی اومده با یک خاطره جدید دیگه ناز دونه جون پنجشنبه 23 مرداد اخر شب ما رفتیم ساری مامانی وعمه خونه نبودن چون از هفته پیش رفته بودن مشهد وقرار بود شنبه برگردن اما بابا ممی خونه بود جمعه تا غروب خونه بودیم غروب رفتیم دریا تا سوییت اجاره کنیم وشب رو دریا باشیم وشما فسقلیها هم کمی آب بازی کنید اما تمام سوئیت پر بودن ماهم یه گشتی لب آب زدیم وبرگشتیم برای شام رفتیم قزل سرا غذا خوردیم وشما دوتا وروجک هم کلی شیطنت کردید مخصوصا اهورا که اصلا دلش نمی خواست بشینه وهمش دلش میخواست راه بره خلاصه بعد از شام برگشتیم خونه شنبه مامانی وعمه اومدن ماما...
28 مرداد 1393

مسافرت 8 مرداد

سلام هستی من زندگی من حالت چطوره عسلم امروز دوباره مامانی اومده با یه خاطره جدید دیگه   سه شنبه 7مرداد روز عید فطررو خونه بودیم اما قرار بود شب راهی ساری بشیم ساعت 11 شب بود که حرکت کردیم. وقتی رسیدیم بابایی رفت ماهبگیری ظهر وقتی از خواب بیدار شدیم بعد از ناهار من وشما وداداشیت به همراه مامان مریم رفتبم پارک تجن شما وداداشیت کلی بازی کردید صورتهای خوشگلتون رو هم گریم کردید خیلی بهتون خوش گذشت کلی ماشین سواری واستخر توپ وجامپی....بازی کردید امیدوارم همیشه شاد باشید عزیزای دلم فدای اون صورت زیبا و خندونت عروسکم اینبار دلت خواست این شکلی بشی دردونه من مامان مریم از پارک ب...
14 مرداد 1393

هدیه بابایی(13مرداد)

س لام ش یرینی زندگیم هستی مامان وبابا امروز حالش چطوره البته که خوبه وانشاالله که همیشه خوب باشه عزیز دلم امروز که مشغول بازی کردن بودی همش نق میزدی که دلت ماشین پلیس میخواد بابایی هم که عاشق پسریه عصری که از بیرون برگشت واسه گل پسرم کادو گرفته بود نفس مامان هم با کلی ذوق کادوش رو باز کرد وحسابی خوشحال شد یه ماشین پلیس زیبا به همراه دفتر نقاشی وخط کش ژله ای (ممنون بابایی مهربون ودوست داشتنی)     حرف دل مامان وطاها به بابایی  ما دوتا عاشقتیم تو بهترینی ...
13 مرداد 1393

مسافرت 26 تیر ماه

سلام آلبالو کوچولوی من حالت چطوره عزیز دلم  گل پسر باهوش وزرنگم. امروز هم مامانی دوباره  با یه خاطره قشنگ دیگه اومده تو دنیای مجازیت 25 تیر ماه چهارشنبه مامانی نوبت دندانپزشکی داشت به خاطر همین مامان نسرین اومد وپیش شما فسقلیها موند ومنو بابایی رفتیم دکتر وای که چقدردندون درد عذاب آوره  خلاصه بگذریم وقتی از دندون پزشکی برگشتیم رفتیم برای پسملی دوتا سی دی خریدیم یه کارتون دیو ودلبر ویه بازی بره ناقلا که خیلی نفسم رو خوشحال کردبعد از اومدن من هم مامان نسرین رفت خونشون      (ممنون مامان جان) اونشب اخر شب  راهی ساری شدیم پنج صبح که رسیدیم بابایی گفت اول یه سر بریم دریاچه شورمست وقت...
1 مرداد 1393

دل نوشته هایم برای تو........

 می نویسم سرشار از عشق   برای تویی که همیشه   مخاطب دل نوشته های منی   برای تو که بخوانی و بدانی   دوست داشتنت در من   بی انتهاست .... .عشقم عمرم قلبم روحم پسرم ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﯾﺎﻓﺘﯽ، ﺍﮔﺮ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮐﺜﯿﻒ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﯾﺎ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﭙﻮﺷﻢ،ﺍﮔﺮ ﺻﺤﺒﺖ ﻫﺎﯾﻢ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺳﺖ،ﺻﺒﻮﺭ ﺑﺎﺵ ﻭ ﺩﺭﮐﻢ ﮐﻦ . ﯾﺎﺩﺕ ﺑﯿﺎﻭﺭ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻮﺩﯼ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﺷﺪﻢ ﺭﻭﺯﯼ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﺖ را ﻋﻮﺽ ﮐﻨﻢ . ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮔﺮﻣﯿﺖ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﻭ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﻢ … ...
27 تير 1393

خداحافظی با اولین مروارید

سلام وروجک کوچولوی من امروز اومدم تا یه خاطره زیبای دیگه رو برات ثبت کنم عزیزم 23 تیر دقیقا یک روز بعد از تولد 5 سالگیت بود که کنارم دراز کشیده بودی وتلوبزیون تماشا میکردی که یکدفعه بهم گفتی مامان احساس میکنم دندونم لق شده منم گفتم نه مامان حالا خیلی زوده چون تا اونجایی که خودم یادم بود اولین دندونم وقتی رفتم مدرسه افتاد ولی بعد دوباره بهم گفتی مامان ببین وقتی نگاه کردم دیدم بله پسری داره بزرگ میشه و یکی از مرواریدهای زیباش لق شده وقراره باطاهاجون خداحافظی کنه وفرشته مهربون یه دندون خوشگل دیگه براش بیاره   ازسر ذوق کلی بغلت کردم وصورت زیبات رو غرق بوسه کردم بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ...
24 تير 1393