طاها جون ماطاها جون ما، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
مـــامــــان نســترنمـــامــــان نســترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
بـابـا شـــیـــرزادبـابـا شـــیـــرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره
پیمان عشق من وباباییپیمان عشق من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

***میوه بهشتی مامان وبابا***

هدایای شیطونکم

سلام نازدونه امروز هم دوباره اومدم تا یه سری دیگه از هدیه هایی رو که گرفتی واست اینجا ثبت کنم  گل قشنگم این تفنگ زیبا رو ١٨ دیماه وقتی داشتیم از بیمارستان شریعتی برمی گشتیم مامان نسرین واسه گل پسریم خرید ممنون مامانی این موبایل رو هم خودم واست خریدم وقتی بهت دادم گله مندشدی که چراواقعی شو واست نخریدم زیادم باهاش بازی نکردی چون میگفتی نمی تونم به کسی زنگ بزنم کسی هم بهم زنگ نمیزنه قربون این پسمل شیطون   ١٦بهمن با مامان نسرین رفتی بازار تهران مامانی میخواست واست تفنگ بخره اما شما قبول نکردی و تفنگ ١٣٠٠٠هزار تومانی رو به شمشیر پلاستیکی ٢٠٠٠هزارتومانی ترجیح دادی طوری که مغازه دار از این هم قانع بودنت تعجب ...
22 اسفند 1391

روزهای گذشته .................جیگر مامان مریض شد

پسمل خوشگل مامانی 20 دیماه روز چهارشنبه سرمای سختی خورد وحسابی تب کرد الاهی که مامان واست بمیره که رنج ودردتو نبینه. شب تا صبح همش پاشویت کردم وبه کمک استامینوفن تبت رو کنترل کردم پنج شنبه هم خیلی بی حال بودی وهمش خواب بودی تبت پایین نمیومد بابایی از داروخانه واست دارو خرید تبت بهتر شد اما هنوز درد داشتی وبی حوصله بودی بابا جون واسمون یه سوپ خوشمزه درست کرد. بعداظهر هم واسه اینکه بذاری پاشویت کنم بابایی رفت واست یه فوتبال دستی خرید تاسرت گرم بشه وکمتر بهونه بگیری البته اینم بگم که خودمم بد جور سرما خورده بودم وای که چقدر بده دوتا وروجک داشته باشی مریض هم باشی دیگه رمق واسم نمونده بود خلاصه بعد از6روز جفتمون کاملاخوب شدیم خدا رو شکر که...
21 اسفند 1391

عشق مامانی گل پسرم

سلام پاره تنم عزیز دلم ای شیرین ترین حادثه زندگیم طاها جونم   امروز بعد از مدتها اومدم تا اگر خدا بخواد وبلاگتو آپ کنم آخه یه مدتیه که نتونستم برات بنویسم دلیلشم شیطنت های خود وروجکته البته یه کمی هم تقصیر اون داداشه فسقلیته که همه اینا دست به دست هم دادن تا مامان یه کمی تو وبلاگ نویسی تنبلی کنه خلاصه شرمندتم گل پسرم   اول از همه بگم که قبلا یادم رفت تو پست های قبلیت از پیشرفت درسیت بگم اما ایراد نداره حالا میگم گل پسری ما پنج شنبه ٧ دیماه مرحله ٢تراشه های الماس رو با موفقیت کامل به اتمام رساند یه کم طولانی شد چون یه مدت که به علت ختنه اش درد داشت ٢هفته هم که رفته بود مهمونی خونه مامان مریمش .ولی وای وای و...
20 اسفند 1391

روزهای پر از رنج.......................ختنه

  سلام به روی ماهت به چشمون سیاهت سلام نفس مامان این پست خاطره یه روزیه که هم خوبه وهم بد حالا چرا خوب وچرابد بد چون تو این روز وچند روز بعدش تو عروسک مامان خیلی درد داشتی وخیلی اشک ریختی خوبم چون که دیگه به معنای واقعی کلمه یه مرد شدی اره عزیزم میخوام از روزی که ختنه ات کردیم واست بگم جمعه بود 19 ابان 91 مامان مریم از اصفهان اومد خونه ما تا ما رو با خودش ببره ساری تا اونجا ختنه ات کنیم شنبه ساعت 11 صبح راهی ساری شدیم تو ماشین اصلا نخوابیدی خیلی خسته شده بودی ساعت حدود 4 بود رسیدیم چند روز اول همش مشغول بازی بودی ما هم به دنبال یه دکتر خوب واسه جراحی بودیم دلم واست می سوخت همش بهت گفته بودم که یه روزی باید بریم بیمارستان واو...
10 دی 1391

طاها قصه گو

عزیز دلم چند وقتیه که وقتی میرم تو آشپزخونه ظرف بشورم یا غذا درست کنم میای کنار کابینت میشینی و میگی مامانی میخوام واست قصه بگم .میگم چه قصه ای ؟میگی همونی که طاها رفته بود شکار .آخه بابایی از این قصه ها خیلی واست میگه وهمیشه قهرمان قصه هات خودتی قند عسلم.وهمیشه تا کار من تموم بشه کلی واسم قصه میگی. .اما امروز بهت گفتم طاها بیا قصه بگو تا مامان بنویسدش وبرات یه خاطره بشه واسه همین نشستم وحرفهای گل پسرم رونوشتم..............  اینم یکی از قصه های قشنگ گل پسر قهرمانم که واسه مامانی گفت  یکی بود یکی نبود یه گوزن تو جنگل بود طاها چاقوشو زد تو شکمش وشکارش کرد بعد گوشتشو کباب کرد خورد شاخشم قاب کرد گذاشت رو دیوار اتاقش با پ...
9 دی 1391

روزهایی که گذشت.................دریا دریا

  سلام عزیز دلم پسمل خوشگلم تو این پست میخوام خاطره دومین سفر تابستونیت رو بذارم با این تفاوت که این بار 4نفری رفتیم ساری عزیزم کوچولوی نازنینم ما دوشنبه 6 شهریور به سمت شمال حرکت کردیم اخه یه چند روزی به علت ورود سران کشورها تهران رو تعطیل اعلام کرده بودن ما هم که امسال دریا نرفته بودیم تصمیم گرفتیم تو این چند روز بریم چند روز اول رو خونه بودیم وشما هم مشغول بازی بودی وتا تونستی آتیش سوزوندی جمعه 10 شهریور به همراه مامان اینا وعمو اینا وخاله مهری به سمت دریا حرکت کردیم دریا خیلی شلوغ بود واصلا جا پیدا نمیشد ولی بابایی گلت یه جای خوب واسمون پیدا کرد شام هم بابایی واسمون جوجه درست کرد که خیلی خوشمزه وآبدار شده بود دست همسر گلم درد ن...
1 دی 1391

جشن یادگیری مرحله 1 تراشه های الماس

سلام عروسک قشنگ باسوادم . امروز 26 مهر 91 شما مرحله1 تراشه های الماس رو با موفقیت کامل آموختی و این دوره فقط 18 روزبرای شما طول کشید بعضی روزها حتی خیلی مشتاق بودی و 3کلمه رو هم با هم یادمیگرفتی. من فقط روزی نیم ساعت باهات کار میکردم اما از اونجایی که شما گل پسرمامانی خیلی باهوشی خیلی زود یادگرفتی ومن هم تصمیم گرفتم برای تشویق بیشترت یه جشن کوچولو واست بگیرم چهارشنبه 26 مهر مامان مریم وعمه اومدن خونمون ومن هم پنج شنبه به بابایی گفتم تا واسه شمایه کیک کوچولو بگیره تا دور هم واست به قول خودت تولد بگیریم آخه شما عاشق تولد و شمع وکیک هستی پنج شنبه ظهر هم شما ومامان مریم دوتایی رفتید بیرون تا یه گشتی تو خیابون بزنید وقتی برگشتی مامانی  یه...
1 دی 1391

هدایای گل پسرم

عزیز دلم نفسم تو این پست میخوام هدایایی رو که تا به امروز گرفتی ومن وقت نکردم واست ثبتشون کنم رو بذارم این تفنگ زیبا رو بابایی گلت واست خریده چون شما عاشق تفنگی یه شب با بابایی 2تایی رفتید پارک شهر اینو از اونجا واست خریدکه کلی هم باهاش ما رو کشتی کوچولوی من (دست شما درد نکنه بابا جون) اینم یه تفنگ دیگه که تا به حال بابا 3تا ازش برات خریده چون خیلی دوستش داری عروسکم (دست شما درد نکنه باباجون)  اینم یه تفنگ زیبای دیگه بازم دست بابایی درد نکنه این تفنگ زیبا روهم دایی واسه تولدت خریده بود که البته الان همه جاش شکسته مگه چیزی هم از دست این مهندس ما سالم می مونه سر سه سوت خراب میکنی بعد...
1 دی 1391