طاها جون ماطاها جون ما، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره
مـــامــــان نســترنمـــامــــان نســترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره
بـابـا شـــیـــرزادبـابـا شـــیـــرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره
پیمان عشق من وباباییپیمان عشق من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

***میوه بهشتی مامان وبابا***

مسافرت پاییزی(عید قربان)

سلام پرنـــــــــس کوچولوی خوشگل مامان حالت چطوره شیطونکم عزیزم امروز هم اومدم تا واست یه خاطره قشنگ دیگه روثبت کنم اره عزیزم بازم میخوایم بریم شمال پیش بابایی ومامانی وعمه سلــــــــطــــــــــــانت.          اول قرار بود پنجشنبه بریم اما تصمیم بابایی عوض شد وقرار شد سه شنبه شب بریم که روز عید قربان ساری باشیم جونم واست بگه که ما ساعت 11:30دقیقه شب سه شنبه  حرکت کردیم  از گدوک تا شیرگاه ترافیک خیلی سنگینی بودبالاخره ساعت6صبح رسیدیم   بعد از اینکه بابا ممی گوسفند رو سر بریدشما دیگه نخوابیدی همش با مریم رو ایوون بازی میکردید بابا ممی ومام...
3 آبان 1392

نفسم شما عشق مامان وبابایی

سلام امید خونه ما حالت چطوره قند ونباتم امیدوارم همیشه شاد وخندون باشی عسلک من جوجوطلا الان که من دارم مینویسم شما مثل یه فرشته زیبا لالا کردی یکشنبه بود که قرار شد من وبابایی بریم خرید واسه همین مامان نسرین اومد تاپیش شما دوتا وروجک بمونه ساعت12 بود که منو بابایی رفتیم وتا ساعت 3برگشتیم منم از بازار واسه شما کیف ودفتر نقاشی وماژیک خریدم تا کیف باب اسفنجی رو دیدم یادگل پسرم افتادم آخه نفسم عاشق این کارتون وکارکترش بابه. بعد که داشتیم از بازار برمیگشتیم این مار کوچولو رو هم واست خریدیم وگذاشتم تو کیفت وقتی دیدیش یه کوچولو ترسیدی فدات اون دل کوچولوت بشم خرید دفتر نقاشی وماژیک هم نظر بابایی  مهربونت بود چون شما علاقه زیادی به نقاشی کشیدن ندار...
1 آبان 1392

خوشگذرونی 12مهر 1392

سلام پسرک زیبای من حالت چطوره قربون شکل ماهت برم عزیز دل مامان . مامانی ما دوباره در تاریخ١٢ مهر ساعت ١٠ شب به سمت ساری حرکت کردیم  ساعت نزدیک ٢ شب بود که رسیدیم  بازم مثل همیشه جوجوی مامان لالا کرده بود اول رفتیم خونه عمو سالار اینا سرزدیم بعد رفتیم ساری بابایی ما رو گذاشت خونه مامان مریم خودش هم رفت دنبال مامان مریم اخه مامانی رفته بود خونه دایی رضا وبابایی رفت دنبالش ساعت تقریبا 4 صبح بود که مامان مریم به همراه خاله زری وخاله اعظم بابایی اومدن خونه اونشب رو خیلی راحت لالا کردید فردا صبح هم بعد از بیدار شدن مشغول بازی شدی خاله های بابا خیلی ازت خوششون اومد گفتن خیلی اقا وزیبا هستی اخه بار اول بود که شما وداداشیت...
18 مهر 1392

5 مهر 1392

سلام سلام دردونه چشم وچراغ خونه فدات بشم الاهی وای که چقدر تو ماهی سلام همه وجود من ای گل همیشه  بهارم قربونت برم جیگر طلای مامان امروز دوباره میخوام واست بنویسم بازم از رفتنمون به ساری واست بگم جوجو کوچولوی من خیلی خوشحالم از اینکه میتونم این خاطرات رو واست ثبت کنم تا یه روزی که من نبودم وتو یه مرد کامل شده بودی با خاطرات شیرینت لبخند رو بر لبان زیبایت جاری کنم بگذریم مامانی ما دوباره رفتیم ساری قرار بود جمعه صبح حرکت کنیم اما از اونجایی که بابایی عاشق سکوت شبه وشبها هم جاده خلوت تره جمعه ساعت ٣ شب راهی ساری شدیم بابایی گفت صبحانه بریم کله پاچه بخوریم وبومهن رفتیم واسه خوردن صبحانه شما خواب بودی بیدارت کردیم ولی اهورا...
10 مهر 1392

29 شهریور اخرین مسافرت تابستونی

سلام شیرینی زندگی مامان وبابا حالت چطوره انرژی من عسلم امروز اومدم تا بازم واست یه خاطره شیرین رو به ثبت برسونم  نفسم همونطور که قبلا گفتم مامانی وعمه رفته بودن مشهد ٢٤ شهریور از مشهد برگشتند وما هم پنج شنبه اخر شب یعنی ٢٨ شهریور راهی ساری شدیم ساعت ٣ صبح بود که رسیدیم همه خواب بودن عمو سالار خونه مامانی بود اخه قرار بود با بابا برن ماهیگیری  شما فسقلی ها هم خواب بودید خلاصه شب رو خوابیدیم بابایی نزدیک صبح برگشت بعد از خوردن صبحانه مشغول بازی شدی بعداز ناهار بابایی رفت پیش دوستاش مامانی هم داشت شام درست میکرد واین فسقلی های من هم مشغول بازی بودند بعدازظهر عمو اینا اومدن خونه مامانی طرفهای غروب هم عمه گلبهار با عمو مسعود وپسرشون به هم...
3 مهر 1392

بدویید بریم باغ وحش

سلام عروسک شیطون مامان حالت چطوره فسقلی وروجک من امروز میخوام از روزی که رفتیم باغ وحش پارک ارم واست بنویسم ١١ شهریور بود بابایی گفت میخواد ببرتمون باغ وحش خیلی خوشحال شدی آخه خیلی وقت بود دلت میخواست بری اما هر دفعه یه اتفاقی می افتاد ونمیشد که بریم  وقتی رسیدیم اول از  شما وداداشيت عكس گرفتيم   بعد رفتیم سراغ اقا خرسه یه کم ترسیدی ورفتی بغل بابایی اخه جلوی قفسش باز بود وشما فکر میکردی الانه که بیاد وتو وروجک مامان رو یه لقمه چپ کنه اما وقتی تو بغل بابا رفتی یه احساس امنیتی وجودت رو گرفت که ترست کمتر شد  بابايي واسه اقا خرسه سوت زد اقا خرسه هم اومد وجلوي قفسش ايستاد ماهم چند تا عكس پرت...
18 شهريور 1392

خوشگذرونی13 شهریور1392

سلام نفسکم هستی من حالت چطوره فدات بشم مامانی امروز هم اومدم تا از یه خوشگذرونی دیگه واست بنویسم عروسک ملوسم ماچهارشنبه ١٣ شهریور دوباره راهی جاده شدیم تا بریم خونه مامان مریم اما مامانی اینا خودشون قرار بود فردا یعنی پنج شنبه برن مشهد خونه عمه باباییت آخه شنبه ١٦ شهریور عروسی پسر عمه بابایی بود انشاالله که خوشبخت بشن اما چون وسط هفته بود ما نتونستیم بریم خلاصه ساعت ٤ صبح رسیدیم خونه مامانی طبق معمول وبه گفته پسری که عاشق آشه گدوک ایستادیم وآش خوردیم وقتی رسیدیم شما وداداشیت لالا کرده بودید وتا صبح خوابیدید صبح هم بعد از خوردن صبحانه مشغول بازی وشیطنتهای کوچولو موچولوت شدی قربونت برم مامانی با اتوبوس هماهنگ کرده بودو قرار ب...
17 شهريور 1392

خوشگذرونی 31 مرداد 1392

سلام جیگر مامان حالت چطوره وروجک شیطونم امروزهم اومدم با یه خاطره جدید دیگه ...................... ٢٩  مردادبود مامان مریم وعمه گیتی اومدن خونمون شما وداداشیت خواب بودیدمامانی عکسهای آتلیه را هم آورده بودن که دستشون درد نکنه خیلی زیبا شده بودی مامانی بهت قول میدم تو همین چند روز اخیر بیامو عکسهاتو بذارم وقتی بیدار شدی به مامانی گفتی که دلت میخواد باهاش بری بیرون مامانی هم بنده خدا نه نگفت وشما رو برد پارک سر کوچه بعد هم با هم رفتید سی دی فروشی وبازی بن ١٠ رو خریدی واسه شام خورشت کرفس درست کرده بودم بعد از شام هم کلی با عمه ومامانی بازی کردی واخر سر هم کنار عمه ومامانیت خوابیدی صبح مامانی واسه انجام دادن کارهاشون ...
5 شهريور 1392

خوشگذرونی 25 مرداد 1392

سلام عزیز دلم ای بهترینم ای زیباترینم قربونت برم عسل مامان   امروز اومدم تا خاطره ٢٥ مرداد ماه رو واست بنویسم  عزیزم ٢٥ مرداد ماه تولد دختر عمو مریم بود ٣ ساله شد دختر عموت ولی عمو به جای جمعه ٢٥ مرداد پنج شنبه رو میخواست جشن بگیره وقرار بود که ما دوباره بریم شمال ( مریم جون تولدت مبارک عزیزم )  اما تا لحظه آخر رفتنمون قطعی نشده بود چون بابایی ماشین رو برده بود واسه تعویض روکش و دودی کردن شیشه هاش ویه چکاپ اساسی واسه همین از ساعت ٣ بعداظهر که رفت ساعت ٩ شب بود که اومد خونه بعد از خوردن شام گفت خانمی کجا بریم گفتم یعنی چی گفت جمعه رو یه جا بریم صفا کنیم بعد به مامان مریم که تو جشن ت...
28 مرداد 1392